به نام خدا



در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید .
illha


با پوزش به سبب طولانی بودن داستان سردار و شیرین فعلا دستان زیر را داریم تا بعد

هزار داستان :
خود کرده را تدبیر نیست
19/9/99
راوی : من ده ساله بودم که پدر از دست دادم . پدر شغل درست و حسابی نداشت . بیچاره پدر در بازار شغلی بجز ، پادو - پا دوک ( Dowak- Pa Dwoak )در بین بازاریان شهر نداشت شغل فرمانبری برای این و آن . با نان زوری بخور و نمیر زندگی خود را می گذراندیم . دقیقا یادم هست که چقدر قالی به دوش و اجسام سنگین جابجا ، حرف مردم بجان میخرید تا مزد اندکی دریافت کند . چاره ای جز قناعت و اندک در آمد نداشت . من و مادر پس از ترک پدر به تنها برادر خود وابسته بودیم و مادر مرا جایگزین پدر خدا بیامرز کرد دنبال شغل پدر بودم . شغل کم در امد و پر زحمت و پر مشقت برای کودکی من بسیار سنگین بود اما چاره نبود باید دوام می اوردم . زندگی برای هرسه نفر ما سخت و غیر قابل تحمل بود . من پا جای پای پدر نهاده بودم . شب و روز نداشتم وخواب و خوراک کافی نبود .حمالی و جابجایی اموال مردم و مسولیت سالم تحویل دادن هم بزرگترین نگرانی من بود . اما مدتی بعد کارم بهتر شد و چم و خم کار در بازار را از جماعت معامله گران و بازاریان و حسن اعتماد را از انها بخوبی آموختم . از خستگی مفرط تا دیر وقت شب اغلب بی اشتها در کنج انباری منزل با خانواده مانند تن بیجان می افتادم و فردا کله سحر بدون صبحانه بیرون میزدم تا به کار های عقب افتاده و پذیرفته برسم . هم برای از دست ندادن همین اندک در امد و شغل فرمانبری کسبه بازار مجبور بودم سر وقت خود را به محل کار برسانم . چیزی نمانده بود به دوازده سالگی من برادرم و بدنبال ان مادرم دچار یک بیمار ی سخت شد. نداشتن امکانات مالی و پول درمان ، دارو و دوا و مراجعه نکردن به طبیب هردو آنقدر روزها و شبها در بستر نالیدند و بی اشتها شدند تا آن بیماری لعنتی ابتدا برادر و در فاصله یک ماه بعد مادر م را از پای در آورد و فوت کردند . زندگی برایم جهنم شد با خاطره بیماری انها هم ساخته بودم اما اجل مهلت نداد . می گفتند مرض حصبه و یا سل در میان مردم شایع بود . از ترس تمام البسه و لوازم زندگی درون محل ست را با کوله بار خارج و آتش زدم . مدتی انها که از مرگ مادر و برادرم خبر دار شده بودند از من دوری میکردند . من خود را انقدر تمیز و پاکیزه اما با شکم خالی و گرسنگی تحمل می کردم تا شغل خود را از دست ندهم .تنها عنصر اعتماد دیگران و نداشتن دست کجی در مورد اموال مردم و کسبه بازار موجب شد دوباره به کار و شغلم مرتب بچسبم و هر گز ان را رها نکنم . امید اینکه شاید در آینده وضع و روزگارم بهتر شود و به کار کم زحمت تری با آرامش بیشتر روی آورم. من یک لا قبا ماندم و اتاقکی خالی و چند تکه لباس تنم . مقابل دروازه ورودی بازار و جلو تیمچه های موازی و تو در تو درشکه های اسبی و خری و گاری های دستکش کارگری در انتظار حمل بار به سایر نقاط شهر بودند . من از همان ابتدای ده دوازده سالگی آرزوی بزرگم داشتن یک اسب و درشکه برای رونق کار و امرار معاش خانواده را در سر می پروراندم . اگر پول داشتم سرنوشت مادر و برادرم الان زیر خاک سرد نبودند و انها را توسط طبیب معالجه میکردم و سه نفره به ادامه زندگی فرو ریخته خود کمک می کردم . سر و سامان زندگی مادرم آرزوی دوم من بود که جور نشد . زندگی دردناک و غم دیده مرا کلافه و بیمار ساخت . هیچکس از درد درون دیگری خبر نداشت . درد تنهایی غم از دست دادن خانواده بزرگترین و سهم ناکترین درد زندگی و سرنوشت من بود . با وجود این با همان تنهایی خو گرفتم و به کار خود فکر می کردم . می دانستم در این جماعت کسی دست مرا نمی گیرد فقط خودم باید روی پایم بایستم . غم خوار واقعی مادر خوبم که رفت همه چیز از جمله زندگی نکبت بار هم از هم گسست . از طرفی نداشتن خانواده و در انتظار نداشتن هیچکس مرا به سمت کار و تلاش شبانه روز کشاند شبها در عین خستگی کابوس و حشتناک می دیدم . برای کسب و کار و تلاش بیشتر و از همه مهمتر آرامش درون کار میکردم . بار های گران که کمر و بازوان و زانوهای ناتوان مرا بیشتر خرد میکرد داشتم عادت میکردم . سرنوشت من چنین رقم خورده بود . با جلب اعتماد بازاریان و حسن خدمت مرا به انبار داری در طول شبانه روز گماشتند . روزی یکی از ملاکین و بازارین مشهور شهر دنبال کارگر دایم مورد اعتماد و اطمینان میگشت تعدادی از بازاریان مرا به او معرفی کردند .مرا با خود به باغ خود واقع در خارج از شهر در شمال و ورودی شهر در دامنه کوهی خوش اب وهوا برد . انجا باغ بزرگی در کنار چند عمارت قدیمی و دور افتاده و شکل انبار کالا بود . ان باغ به بزرگی دشتی وسیع با درختان کاج و سرو کهن چندین ساله در حاشیه و انار و مرکبات در مرکز با اب چشمه از کوهستان و رودخانه های حاشیه شهر ابیاری میشد من بودم و یک سگ نگهبان هردو به نگهبانی باغ مشغول بودیم . من دیگر کارگر خانه زاد بودم و تمام زندگی و سرمایه خود را تحویل من داده بود و خود به تجارت درون و برون شهری مشغول بود . با پس انداز و یاری یکی از دوستانم توانستم یک الاغ و درشکه نه چندان نو خریداری کنم این همان آرزویی بود که در کودکی بدنبالش بودم . جان تازه گرفتم و دارای توانایی کار تجارت بودم . با جابجا کردن بار های مردم در کنار کار در باغ مزد خوبی می گرفتم . کم کم زندگی من رونق گرفت و هر از گاهی از حوالی اتاقک دوران بینوایی من و مادر و برادرم با نیم نگاهی خاطره تلخ انها برایم زنده میشد تا می امدم غرق در افکار گذشته شوم صاحب بار با فریاد خواستار تخلیه بار را گوشزد می کرد . وضع مالی خوب شد و با خرید چند اسب و گاری و درشکه استخدام چند درشکه ران و درشکه چی به کار و کاسبی و جابجایی بار و اموال مردم مشغول شدم شایستگی نفوذ عمیق و جلب اعتماد در همه ابعاد زندگی تجاری کسبه بازار سبب رونق کسب و کارم شد . دیگر ان کودک حمال بینوا و شکم گرسنه، نبودم و شاید رسیدگی کمی هم به کودکان مسیر زندگی خود بیاد ایام درماندگی خود بذل و بخشش میکردم . روزی از روزها در حال انتقال قفسه های مرغ به مرکز بازار و بازار فروش ماکیان با همان الاغ سفید یکدست و دارای دو لکه تیره در دو پهلو و دارای کره خری همانند مادرش سفید برفی و خال دار در بیابان و مزارع منتهی به شهر بودم که ناگهان چرخ گاری در جوی افتاد و با تقلای الاغ بار بر ، دهانه قفس بزرگ گشوده شد و مرغ و خروسها بیرو ن پریدند و در مزرعه پراکنده و در حال بال بال زدن تعدادی سگ ولگرد گرسنه حمله را اغاز کردند . من مات و مبهوت داشتم پرش مرغان را تماشا میکردم که سگها برای خفه کردن انها به وسط میدان امدند از این طرف دیدم کره خر با جفتک و لگد و دندان با گوشهای خوابیده به انها حمله ور شد و تا میتوانست از بردن و گرفتن خروس و مرغ ها جلوگیری کرد . بدون دخالت من سگها را از میان گله مرغان رها شده بزور بیرون کرد و موجب تشویق رهگذران و صاجب مزارع گردید از ان زمان ان کره خر دلیر و نترس را بنام تاج خروسی نام نهادند و بعدا با نصب زنگوله به زیبایی ان افزودم خیلی از کسبه بار بر و از جمله مالک یکی از باغها پیشنهاد معاوضه کره خر را با میزان 3000 متر مربع و تا 5000 متر مربع زمین باغی کرد اما من شدیدا مخالفت کردم. اخر زمین نه بها داشت و نه سود انچنانی با خر و کره خر و گاری و درشکه معامله و سود آوری خوبی میشد .اما زمین ارزش برابر با ضرر داشت . مگر برای افراد دارا و نا محتاج که شاید در اینده بدرد انها بخورد . خلاصه داستان دفاع کره خر در بازار طوری پیچید که تاج خروسی خواهان زیادی پیدا کرد . آن تاجر و باغدار معروف مرتب پیام می فرستاد و در صدد خرید و معاوضه باغ وتاج خروسی را مجدانه تقاضا داشت. اما از من اصرار که این معامله نشدنیست . تنها حرف من این بود که تاج خروسی را با یک ملک 6 دانگه معامله نمیکنم . مال متحرک بدهم خاک ساکن بخرم چه حرفیست با این قضیه معامله . ارزش چهار پایان انقدر بالا بود که خود داستان و حکایت غریبی داشت . سالها گذشت بازار دوچرخه و گالسکه موتوری و خودرو سه چرخه رونق سریع گرفت و در یک مدت کوتاه جایگزین اسب و گاری و درشکه شد و گاراژ های درشکه ای بکلی از رونق افتاد و شهر بسرعت به سمت ترقی و ماشینی جلو رفت مردم دیگر حاضر نبودند بار خود را با سرعت کم و بدون حفاظ و مشکلات باربری حیوانی جابجا کنند و همه کار خود را به جابجایی ماشینی سپردند . من هم مانند ارابه رانان و درشکه چیان داشتم ور شکسته می شدم و بجای کاشت مزارع یونجه و علوفه دامی مردم بدنبال کار راحت خرید و فروش تعویض قطعات یدکی ماشین آلات روی اوردند و کار و کاسبی ما هم تا حد صفر کساد شد . به هر دری زدم تاج خروسی و الاغ سفید نازنین و تعدادی اسب پر کارم روی دستم ماند و در پی تهیه علوفه همه را مفتی واگذار کردم . دنیا و بازار شد ماشینی محض .قیمت زمین هم بسرعت اوج گرفت حال دیگر با صد راس تاج خروسی هم کسی قادر به خرید یک قطعه زمین نبود . بکلی دوره پریشانی و دربدری من از نو جوانه زد . دوباره زندگی و دنیای کاسبی کسب شده را از دست دادم ابزار کارم از دستم رفته بود . هرچه این دست و ان دست کردم حتی یک وجب از ان زمین مفت هم خریدنی نبود .زمین و دکان و منزل رونق گرفت . بی خانمانها دوباره فریادشان هوا بود . تغییر مظاهر تمدن قطعا پیشرفت عالی داشت و جایگزین بدون چون چرا ی دنیای حیوانات شد . بیشتر از همه من بودم که شانس خرید زمین و ان معامله کلان را از دست دادم سخت پشیمان گشتم . کم کم سنم بالا رفت و دست به عصا و غم و غصه ناتوانی و بی بضاعتی سراغم امد . باغ پر خاطره قدیمی و محل زندگی سالهای عمرم پس از مالک به فرزندان مالک رسید . هنوز هم در انجا اخرین شعله های عمرم را کور سو با خود و در افکار پریشان با خود داشتم . سرو کار به عصا و حالت کمان کمر و نالان و افتان و خیزان مقابل دیدگانم ان محوطه باغ چند هکتاری با صفا قطعه قطعه شد و برج و باروها و آسمانخراشها شکل گرفت . ساخت و ساز درختان کهنسال را بلعید تا به آخرین قطعه رسید . خدا داند که تا یک سال و نیم دیگر که قرار است نوه ام برای جشن یکصدمین سال تولد مرا جشن بگیرد و هدایایی از قبیل عصا ، پالتو زمستانی و کلاه مخملی بعنوان هدیه بیاورد زنده می مانم یا نه ؟ یا اینکه مرا برای ساخت اخرین برج در مکان یادگار آخرین خاطراتم در کوچه های پر جمعیت باغ سرای محو شده در بدر و آواره گردم . شاید آخرین بار لنگان و عصان در میان جل جل باران تند به در نانوایی بنا شده تحت طبقات زیرین در یکی از قطعات اولیه اتاقکم امدم تا نانی بخرم و به اناقکم بر گردم . ولی نان در کیسه به دستم مدت دو ساعت نشسته بر کرسی نانوایی خشک و از دهان افتاد، در حالیکه سر گذشت زندگی خویش را برای یکی از غریبه ها که می گفت پیر مرد تو اکنون نباید با این حال و روزت از منزل خارج شوی، شرح میدادم . درحالی همه جزییات زندگی حدود صد ساله ام را به غریبه گفتم در میان رگبار باران خیس و تلیش گشتم به هر طرف که رو میکردم خاطره ات نا خوشایند پیش رویم ظاهر میشد و اخرین افسوسم هم در مورد معاوضه و معامله ان کره خر سفید در قبال ان مقدار زمین بود که خود سنگ به بخت خود زدم که می گویند خود کرده را ابدا تدبیر نیست . ان محله قدیمی شکل گرفته از قدیم بدون داشتن حتی یک درخت قدیمی را بنام باغ ناری خوانندش . گرچه افسوس دیگر سودی ندارد . چه بنالم از


چرخش چرخ دوار روزگار ما آدمها !! بر قرار و سلامت باشید


هزار داستان :عروسی مجلل با دخالت بزرگان کوتاه و خلاصه شد - قسمت اول

هزار داستان : داستان معاوضه کره خر با قطعه زمین 5000متری اما نشد

هزار داستان :راز لنگه کفش خان بزرگ عاقبت بر ملا شد !

هزار داستان : عمل نا بخردانه یک چوپان -

هزار داستان :خدا حافظی دردناک ناگهانی و ابدی چهار مین دختر ایل

کار ,زندگی ,بار ,ان ,هم ,یک ,و در ,را از ,کره خر ,و درشکه ,خود را

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

pooyadesi مکتبِ هستی دانلود فایل پی دی اف کتاب ***پرتال تخصصی مهندسی عمران *** دانلود پروژه مهر مطالب اینترنتی آخرین اخبار گیم و سرگرمی golbargiyas الکامپ