هزار داستان :
راوی :خلاصه کوتاه و اندکی از ماجرا های داستان را می خوانید !
طبق معمول کاستی را بر ما ببخشید !
تجسس جهت لنگه کفش خان بزرگ
خیمه و خرگاه پر ابهت و با شکوه خاص خان بزرگ بر قرار بود و گردا گرد ان هم در محاصره افراد مختلف اطرافیان ضمن بر و بیا در حال خدمت بودند.لحظه ای رفت و امد قطع نمیشد . سفید چادر مجهز به انواع تزیینات جلوه ویژه ای به منظره پیش رو داده بود. تنها افراد پیاده نبودند که در اطراف خیمه ها به خدمتگذاری مشغول بودند سایر افراد و سوار کاران برای ماموریت های مختلف در تکاپو بودند . در ان زمان و مکان یک خودرو جیپ با دو سرنشین وارد منطقه شد و سرنشینان خودرو در صدد حضوربه زیبا سرای خان بزرگ بودند . با رای زنی نزدیکان و خاصان ،هر دونفر وارد چادر انتظار و بعد وارد خیمه اصلی شدند و یک بسته همراه داشتند . بسته تحویل شد و آورندگان با استراحت کوتاهی محل را ترک کردند . بعد از ان هم بسته به صاحب اصلی تحویل شد . خان بزرگ ان را گشود و مورد بازدید و توجه قرار داد . در سه لایه با ظرافت پیچیده شده و در لایه اصلی با پارچه های فاخر جاسازی و یکی پس از دیگری گشوده شد . محتوای ان یک جفت ارسی کفش شکیل خارجی با بند چرمی و دکمه های فی براق و گل بوته مزین یافته چشم نواز وتصاویر دو آهوی گریزان در دو پهلوی هر کدام نمایان بود. پس از وارسی ، بدستور خان خدمت گذاران دو بند ان را به ستون مرکزی چادر گره زدند.جایی بهتراز ستون مرکزی چادر جهت اویزان پیدا نشد طوری که هر آن با تنه زدن کارکنان هنگام رفت و امد بشکل گهواره چرخش کوتاهی داشت . چشم همه ازجمله میهمانان و حضار و خدمتکاران در رکاب به ان خیره گشت . راستی از افراد فامیل در ان محفل بود که هر گز چشم از ان جفت ارسی آنتیک بر نمی داشت . با وجود داشتن رابطه فامیلی اغلب افراد مجلس کسی هر گز جرات دست زدن به آن را نداشت . اغلب افراد گیوه به پا داشتند و در هنگام ورود به چادر انواع شکل ها و فرم ملکی در مقابل چادر مرتب چیده و قرار داشت .مرتب به تعداد ملکی ها افزوده و کاسته می شد . از همان لحظه قرار گرفتن ارسی -کفش بر ستون چادر راستی در حسرت تصاحب ان بود . از ابتدا فکر نقشه خوب و مفید برای در اختیار گرفتن کفش بود. حسابی دلش را برده بود . راستی در حقیقت یکی از میهمانان مجاز به ورود و خروج درگاه خان بزرگ بود . ساده ترین روش دیدن کفش فقط سرک کشیدن و تنه زدن به ان بود تا به چرخش افتاده همه جوانب آنرا تماشا کند . مدتها گذشت هم چنان در میان انهمه رفت و امد ارسی به ستون و در جای دایمی خود بسته بود کم کم برای اغلب افراد عادی بود مگر راستی که در طرح و نقشه برای تصاحب ان هنوز مشغول بود.با وجود این شهامت و قدرت بیان و گرفتن آن را هم نداشت دلش مدام پیش ارسی بود مگر راهی بیابد تا ان را تصاحب کند . با یکی از دوستان صمیمی همراه خود وارد گفتگو برای ربودن ان شد . ولی او هم حاضر به همکاری نشد و او را از این کار نا شایست منع کرد . در جواب می گفت مال برادر دارا از ان برادر ندار است . میگفت ، هر طور شده من ان را بدست می اوردم اما چگونگی انرا بیان نمی کرد . زمان در حال گذر بود .هر روز به بهانه های بیشتر در ورودی چادر سرک می کشید وقت و بی وقت یادی از ان می کرد .تا کفش سر جایش بود دلخوش و سر حال بود . به دوستش می گفت اگر من انرا به چنگ نیاورم هم سرم را میتراشم و هم نام خود را عوض میکنم .به کار خویش مطمئن بود. از ویژگی راستی خوش زبانی و خوش گفتاری و طنز گوی محافل و مجالس هم بود. در بیان نکته و کلام کمتر فردی حریف وی بود . اما با وجود این هر گز رویش عرق نکرد خواسته خود را نزد خان بزرگ بیان و مطرح کند . میخواست بطور محرمانه و مخفیانه ان را از ان خود کند. اما با اینهمه خدم و حشم کار مشکلی بود و در همه اوقات خدمتگذاران در حال خدمت رسانی بودند.آخر تصمیم نهایی خود را گرفت یک روز در جمع حاضران به ستون تکیه زد و ارام ارام ان را لمس و بند یکی را از دیگری جدا کرد و دوباره جداگانه ان را به ستون بست . طوری که هر دو لنگه از یکدیگر جدا افتادند . چند روز کشیک میداد تا آن جفت ارسی همچنان در جای خود بسته است .بالاخره در دل ظهر یک روز پر کار شلوغی اطراف و اکناف چادر ها با عجله وارد چادر شد و یک لحظه بند یک لنگه را باز کرد و در یقه انداخت و خارج شد . ساعتی نگذشت همه کار کنان متوجه گم شدن لنگه کفش چرمی و گران قیمت خان بزرگ شدند . از این بپرس از آن بپرس فایده نداشت . همه جا را جستجو کردند تعدادی رااستنطاق کردند، اماخبری از ان گمشده نشد . دوباره یک لنگه کفش تنها در جای خود اویزان بود . بازهم مدتها گذشت و آب از آسیاب افتاد . در فکر بدست اوردن لنگه دیگر بود . به حضور خان بزرگ به خود جرات داد تا خواسته خود را به زبان آورد . در آن نیمروز که تعدادی جمع بودند وارد جمع دوستان در حضور بزرگترین مقام مجلس شد پس از غورت دادن اب دهان و متمر کز کردن قوای بدنی و کلامی چنین شروع به باز گشایی زبان همراه با ترس گفت ، البته پاره ای کلمات را با لفظ و قلم ادا کرد . خان بزرگ جانم به فدایت و تصدق نام و بارگاهت برم شایسته انهمه تعریف و تمجید ای بزرگ بزرگان ای صاحب همه ملک و مال بر ما منت نما و پس از کلی حرف تمجیدی خواسته خود را چنین بیان کرد. قربان بروم این لنگه کفش مدتها بی فایده بر این ستون سنگینی میکند و خاک میخورد بدرد هیچکس از جمله شما هم نمی خورد تصدقت ان را به من حقیر کوچک شما ببخش تا به پای یکی از نوکران شود و دعا گوی خیر مادام العمر شما شویم . سکوت در مجلس حاکم شد . کسی جرات حرف زدن در حضور بزرگان را نداشت همه منتظر جواب خان بزرگ خیره به راستی نگاه می کردند .کماکان خم کمر و نیم خیزدر برابر خان بزرگ ساکت بود. خان جواب داد فعلا سرم شلوغ است فردا بیا !با این ادای کلام روند مجلس عادی گشت و همه به کار خود و م و گفتگو پرداختند.کم کم میهمانی حاضر در مجلس رو به پایان بود همه متفرق و پی کار خود رفتند . راستی قند تو دلش اب میشد بنحوی در مسرت کامل بود تا فردا فرا رسد و لنگه دیگر کفش را به چنگ اورد . فردای ان روز یکه و تنها خارج از موعد مقرر اجازه ورود خواست. براستی، راستی که مدام بدون اجازه وارد سرای بزرگان میشد تعجب آور بود که این بار مودبانه اجازه بار یابی داشت .این بار شگرد دیگری بکار بست . بهر حال راستی در عین زیرکی،اما خان بزرگ از او بسی زیرک تر بود . او را به حضور پذیرفت و وارد خیمه با شکوه شد لنگه کفش داشت برق میزد معلوم بود تازه انرا تمیز و برق انداخته بودند . نیم نگاهی بر ان انداخت و سر را پایین انداخت نیم تعظیم در حضور خان بزرگ طبق وعده خدمت رسیدم برای ان لنگه کفش خاک خورده بی مصرف و آویزان .حال اینجا به مقام و مرتبه خان گران آمد و متوجه شد ان لنگه دیگر هم به احتمال قوی نزد خودش است . صدای یکی از خدمتکار های خود زد ان لنگه لعنتی را به او بده تا به کارش برسد .راستی لنگه را با اشتیاق و چهره شاد و همراه لبخندشادمانه گرفت و به سمت منزل رقصان و دوان روانه شد. انقدر ان را زیر و رو و برسی کرد و با ان حرف زد که بدر منزل رسید .ان دیگر لنگه را از ته خورجین در اورد و کنار هم گذاشت و به تماشا نشست . مرتب میگفت مید این ایتالی . سر انجام به آرزوی دست نیافتنی خود یعنی جفت کفش فاخر رسید . دلش میخواست در همه مجالس ان را بجای ملکی بپوشد. اما او اجازه نداشت در ملا عام پا کند . داستان لنگه قبلی مسئله سازشده بود . خان هم به افراد خود سپرد او را مدتی زیر نظر داشته باشند تا حقیقت روشن شود . روزی از روزها به قصد سفر به شهری دور دست را داشت . همیشه راستی همه جوانب قضیه را رعایت میکرد مبادا قضیه لو برود . جوانب احتیاط را رعایت میکرد . به شهر و دیار نا آشنا با گیوه مجلسی خود میرفت . از آن تاریخ به بعد ارسی های غنیمتی را با خود میبرد تا در سفر شهری با کفشهای عاریتی با تیپ خاص دلخواه خود قدم بزند و به زمین وزمان فخر فروشی کند . در هنگام باز گشت از یکی دو فرسنگی به تعویض پا پوش ها میپرداخت . تا هیچکدام از هم ولایتی ها متوجه جفت کفش نشوند .تا اینکه خبر چینان خبر اوردند که راستی به سمت شهر رفته است . تعدادی از افراد در مسیر برگشت کمین کردند تا مچ او را گرفته و سبب جرمش را ثابت کنند . دو روز طول کشید که مردان در کمین ماندند عصر گاهی با مادیان کهر در حال بازگشت دور تر از منازل مسی بر وی یورش بردند تا قبل از تعویض ملکی باارسی جریان دار ، او را دستگیر وبا همان تیپ و لباس تحت الحفظ سوار بر مادیان او را به حضور خان بردند . بدون خجالت از اسب به زیر امد و تعظیم کرد و همچنان با کفش خان بزرگ نو و مرتب بیحرکت در مقابل مهمانان ایستاد و در انتظار مجازات بسر میبرد . خان بر آشفت داد زد، چه به پا داری ؟او هم جواب داد مگر نمی بینید کفش است آقا، مال کیست؟ مال صحرا نورد از انجا که راستی فرد طنز گویی بود در همان حال بی پرده جواب خان را پی در پی داد .چرا حرمت محفل و مجلس ما را شکستی ای بی همه . چند بار بر او خروشید و توپید ولی هرگز دست رویش بلند نکرد .خود به خود آرام شد و پند و نصیحت بر او بارید . در حضور حاضران تو را می بخشم که بار آخرت باشد . از این انجام می دهی .شایستگی در بار ما نخواهی بود . برای همیشه از تو و خاندانت رویگردان خواهم بود . سر انجام به سبب رابطه فامیلی با پا در میانی بزرگان مجلس وی را بخشید . بیشتر از همیشه و همه در محافل حاضر بود . با پایان ماجرای کفش خان بزرگ او راحت در مجالس ان را می پوشید و پز میداد و دایم می گفت : Made in Italy شاد و سلامت باشید .
هزار داستان :عروسی مجلل با دخالت بزرگان کوتاه و خلاصه شد - قسمت اول
هزار داستان : داستان معاوضه کره خر با قطعه زمین 5000متری اما نشد
هزار داستان :راز لنگه کفش خان بزرگ عاقبت بر ملا شد !
هزار داستان : عمل نا بخردانه یک چوپان -
هزار داستان :خدا حافظی دردناک ناگهانی و ابدی چهار مین دختر ایل
ان ,خان ,کفش ,لنگه ,هم ,راستی ,خان بزرگ ,ان را ,را به ,لنگه کفش ,از ان
درباره این سایت