هزار داستان :
راوی :خلاصه کوتاه و اندکی از ماجرا های داستان را می خوانید !
طبق معمول کاستی را بر ما ببخشید !
تجسس جهت لنگه کفش خان بزرگ
خیمه و خرگاه پر ابهت و با شکوه خاص خان بزرگ بر قرار بود و گردا گرد ان هم در محاصره افراد مختلف اطرافیان ضمن بر و بیا در حال خدمت بودند.لحظه ای رفت و امد قطع نمیشد . سفید چادر مجهز به انواع تزیینات جلوه ویژه ای به منظره پیش رو داده بود. تنها افراد پیاده نبودند که در اطراف خیمه ها به خدمتگذاری مشغول بودند سایر افراد و سوار کاران برای ماموریت های مختلف در تکاپو بودند . در ان زمان و مکان یک خودرو جیپ با دو سرنشین وارد منطقه شد و سرنشینان خودرو در صدد حضوربه زیبا سرای خان بزرگ بودند . با رای زنی نزدیکان و خاصان ،هر دونفر وارد چادر انتظار و بعد وارد خیمه اصلی شدند و یک بسته همراه داشتند . بسته تحویل شد و آورندگان با استراحت کوتاهی محل را ترک کردند . بعد از ان هم بسته به صاحب اصلی تحویل شد . خان بزرگ ان را گشود و مورد بازدید و توجه قرار داد . در سه لایه با ظرافت پیچیده شده و در لایه اصلی با پارچه های فاخر جاسازی و یکی پس از دیگری گشوده شد . محتوای ان یک جفت ارسی کفش شکیل خارجی با بند چرمی و دکمه های فی براق و گل بوته مزین یافته چشم نواز وتصاویر دو آهوی گریزان در دو پهلوی هر کدام نمایان بود. پس از وارسی ، بدستور خان خدمت گذاران دو بند ان را به ستون مرکزی چادر گره زدند.جایی بهتراز ستون مرکزی چادر جهت اویزان پیدا نشد طوری که هر آن با تنه زدن کارکنان هنگام رفت و امد بشکل گهواره چرخش کوتاهی داشت . چشم همه ازجمله میهمانان و حضار و خدمتکاران در رکاب به ان خیره گشت . راستی از افراد فامیل در ان محفل بود که هر گز چشم از ان جفت ارسی آنتیک بر نمی داشت . با وجود داشتن رابطه فامیلی اغلب افراد مجلس کسی هر گز جرات دست زدن به آن را نداشت . اغلب افراد گیوه به پا داشتند و در هنگام ورود به چادر انواع شکل ها و فرم ملکی در مقابل چادر مرتب چیده و قرار داشت .مرتب به تعداد ملکی ها افزوده و کاسته می شد . از همان لحظه قرار گرفتن ارسی -کفش بر ستون چادر راستی در حسرت تصاحب ان بود . از ابتدا فکر نقشه خوب و مفید برای در اختیار گرفتن کفش بود. حسابی دلش را برده بود . راستی در حقیقت یکی از میهمانان مجاز به ورود و خروج درگاه خان بزرگ بود . ساده ترین روش دیدن کفش فقط سرک کشیدن و تنه زدن به ان بود تا به چرخش افتاده همه جوانب آنرا تماشا کند . مدتها گذشت هم چنان در میان انهمه رفت و امد ارسی به ستون و در جای دایمی خود بسته بود کم کم برای اغلب افراد عادی بود مگر راستی که در طرح و نقشه برای تصاحب ان هنوز مشغول بود.با وجود این شهامت و قدرت بیان و گرفتن آن را هم نداشت دلش مدام پیش ارسی بود مگر راهی بیابد تا ان را تصاحب کند . با یکی از دوستان صمیمی همراه خود وارد گفتگو برای ربودن ان شد . ولی او هم حاضر به همکاری نشد و او را از این کار نا شایست منع کرد . در جواب می گفت مال برادر دارا از ان برادر ندار است . میگفت ، هر طور شده من ان را بدست می اوردم اما چگونگی انرا بیان نمی کرد . زمان در حال گذر بود .هر روز به بهانه های بیشتر در ورودی چادر سرک می کشید وقت و بی وقت یادی از ان می کرد .تا کفش سر جایش بود دلخوش و سر حال بود . به دوستش می گفت اگر من انرا به چنگ نیاورم هم سرم را میتراشم و هم نام خود را عوض میکنم .به کار خویش مطمئن بود. از ویژگی راستی خوش زبانی و خوش گفتاری و طنز گوی محافل و مجالس هم بود. در بیان نکته و کلام کمتر فردی حریف وی بود . اما با وجود این هر گز رویش عرق نکرد خواسته خود را نزد خان بزرگ بیان و مطرح کند . میخواست بطور محرمانه و مخفیانه ان را از ان خود کند. اما با اینهمه خدم و حشم کار مشکلی بود و در همه اوقات خدمتگذاران در حال خدمت رسانی بودند.آخر تصمیم نهایی خود را گرفت یک روز در جمع حاضران به ستون تکیه زد و ارام ارام ان را لمس و بند یکی را از دیگری جدا کرد و دوباره جداگانه ان را به ستون بست . طوری که هر دو لنگه از یکدیگر جدا افتادند . چند روز کشیک میداد تا آن جفت ارسی همچنان در جای خود بسته است .بالاخره در دل ظهر یک روز پر کار شلوغی اطراف و اکناف چادر ها با عجله وارد چادر شد و یک لحظه بند یک لنگه را باز کرد و در یقه انداخت و خارج شد . ساعتی نگذشت همه کار کنان متوجه گم شدن لنگه کفش چرمی و گران قیمت خان بزرگ شدند . از این بپرس از آن بپرس فایده نداشت . همه جا را جستجو کردند تعدادی رااستنطاق کردند، اماخبری از ان گمشده نشد . دوباره یک لنگه کفش تنها در جای خود اویزان بود . بازهم مدتها گذشت و آب از آسیاب افتاد . در فکر بدست اوردن لنگه دیگر بود . به حضور خان بزرگ به خود جرات داد تا خواسته خود را به زبان آورد . در آن نیمروز که تعدادی جمع بودند وارد جمع دوستان در حضور بزرگترین مقام مجلس شد پس از غورت دادن اب دهان و متمر کز کردن قوای بدنی و کلامی چنین شروع به باز گشایی زبان همراه با ترس گفت ، البته پاره ای کلمات را با لفظ و قلم ادا کرد . خان بزرگ جانم به فدایت و تصدق نام و بارگاهت برم شایسته انهمه تعریف و تمجید ای بزرگ بزرگان ای صاحب همه ملک و مال بر ما منت نما و پس از کلی حرف تمجیدی خواسته خود را چنین بیان کرد. قربان بروم این لنگه کفش مدتها بی فایده بر این ستون سنگینی میکند و خاک میخورد بدرد هیچکس از جمله شما هم نمی خورد تصدقت ان را به من حقیر کوچک شما ببخش تا به پای یکی از نوکران شود و دعا گوی خیر مادام العمر شما شویم . سکوت در مجلس حاکم شد . کسی جرات حرف زدن در حضور بزرگان را نداشت همه منتظر جواب خان بزرگ خیره به راستی نگاه می کردند .کماکان خم کمر و نیم خیزدر برابر خان بزرگ ساکت بود. خان جواب داد فعلا سرم شلوغ است فردا بیا !با این ادای کلام روند مجلس عادی گشت و همه به کار خود و م و گفتگو پرداختند.کم کم میهمانی حاضر در مجلس رو به پایان بود همه متفرق و پی کار خود رفتند . راستی قند تو دلش اب میشد بنحوی در مسرت کامل بود تا فردا فرا رسد و لنگه دیگر کفش را به چنگ اورد . فردای ان روز یکه و تنها خارج از موعد مقرر اجازه ورود خواست. براستی، راستی که مدام بدون اجازه وارد سرای بزرگان میشد تعجب آور بود که این بار مودبانه اجازه بار یابی داشت .این بار شگرد دیگری بکار بست . بهر حال راستی در عین زیرکی،اما خان بزرگ از او بسی زیرک تر بود . او را به حضور پذیرفت و وارد خیمه با شکوه شد لنگه کفش داشت برق میزد معلوم بود تازه انرا تمیز و برق انداخته بودند . نیم نگاهی بر ان انداخت و سر را پایین انداخت نیم تعظیم در حضور خان بزرگ طبق وعده خدمت رسیدم برای ان لنگه کفش خاک خورده بی مصرف و آویزان .حال اینجا به مقام و مرتبه خان گران آمد و متوجه شد ان لنگه دیگر هم به احتمال قوی نزد خودش است . صدای یکی از خدمتکار های خود زد ان لنگه لعنتی را به او بده تا به کارش برسد .راستی لنگه را با اشتیاق و چهره شاد و همراه لبخندشادمانه گرفت و به سمت منزل رقصان و دوان روانه شد. انقدر ان را زیر و رو و برسی کرد و با ان حرف زد که بدر منزل رسید .ان دیگر لنگه را از ته خورجین در اورد و کنار هم گذاشت و به تماشا نشست . مرتب میگفت مید این ایتالی . سر انجام به آرزوی دست نیافتنی خود یعنی جفت کفش فاخر رسید . دلش میخواست در همه مجالس ان را بجای ملکی بپوشد. اما او اجازه نداشت در ملا عام پا کند . داستان لنگه قبلی مسئله سازشده بود . خان هم به افراد خود سپرد او را مدتی زیر نظر داشته باشند تا حقیقت روشن شود . روزی از روزها به قصد سفر به شهری دور دست را داشت . همیشه راستی همه جوانب قضیه را رعایت میکرد مبادا قضیه لو برود . جوانب احتیاط را رعایت میکرد . به شهر و دیار نا آشنا با گیوه مجلسی خود میرفت . از آن تاریخ به بعد ارسی های غنیمتی را با خود میبرد تا در سفر شهری با کفشهای عاریتی با تیپ خاص دلخواه خود قدم بزند و به زمین وزمان فخر فروشی کند . در هنگام باز گشت از یکی دو فرسنگی به تعویض پا پوش ها میپرداخت . تا هیچکدام از هم ولایتی ها متوجه جفت کفش نشوند .تا اینکه خبر چینان خبر اوردند که راستی به سمت شهر رفته است . تعدادی از افراد در مسیر برگشت کمین کردند تا مچ او را گرفته و سبب جرمش را ثابت کنند . دو روز طول کشید که مردان در کمین ماندند عصر گاهی با مادیان کهر در حال بازگشت دور تر از منازل مسی بر وی یورش بردند تا قبل از تعویض ملکی باارسی جریان دار ، او را دستگیر وبا همان تیپ و لباس تحت الحفظ سوار بر مادیان او را به حضور خان بردند . بدون خجالت از اسب به زیر امد و تعظیم کرد و همچنان با کفش خان بزرگ نو و مرتب بیحرکت در مقابل مهمانان ایستاد و در انتظار مجازات بسر میبرد . خان بر آشفت داد زد، چه به پا داری ؟او هم جواب داد مگر نمی بینید کفش است آقا، مال کیست؟ مال صحرا نورد از انجا که راستی فرد طنز گویی بود در همان حال بی پرده جواب خان را پی در پی داد .چرا حرمت محفل و مجلس ما را شکستی ای بی همه . چند بار بر او خروشید و توپید ولی هرگز دست رویش بلند نکرد .خود به خود آرام شد و پند و نصیحت بر او بارید . در حضور حاضران تو را می بخشم که بار آخرت باشد . از این انجام می دهی .شایستگی در بار ما نخواهی بود . برای همیشه از تو و خاندانت رویگردان خواهم بود . سر انجام به سبب رابطه فامیلی با پا در میانی بزرگان مجلس وی را بخشید . بیشتر از همیشه و همه در محافل حاضر بود . با پایان ماجرای کفش خان بزرگ او راحت در مجالس ان را می پوشید و پز میداد و دایم می گفت : Made in Italy شاد و سلامت باشید .
به نام خدا
با پوزش فراوان " خطاهای پیش امده خواسته و نا خواسته را نا دیده بگیرید !
هزار داستان : چوپان نمک نشناس - بر اساس واقعیت نگارش و تنظیم شده است 10-12- 1399
چوپانی گله ی داشت فزون از شمار و در جوارش اربابی هم با گله بیشمار از قله و بلندیها بسوی دشت فرود می آمدند . بر حسب زمان ، نیازمند قاطی شدن هر دو گله فرا رسید آنهم برای آب و نمک . اتفاقا قبل از رسیدن به آبشخور و نمکگاه هردو گله در هم آمیختند .آنگاه وقت شوری قبل از شیرینی بود . برای شور شدن مذاق گله بیشمار در بهار ان روز با نمک ریخته شده بر سطوح سنگهای و صخره های تخت و صاف از کیسه چلواری سفید رنگ بر دوش ارباب کار کشته مشت مشت واریز می گردید تا هر حیوانی لیسی و سهمی بر گیرد و با لذت فرو فرستند و همراه نشخوار در هم امیخته و جرعه های اب از روی ان تا به چاقی و اندام انها کمک کنند . به اصطلاح خوش بوم شوند . روی تخته سنگهای گسترده و پهن مشت مشت از درون کیسه با خم شدن همی میریخت و بدنبال خود نگریست تا گله با هجوم خود به سمت صحرای نمکی نمک را بخورند و پس از ان اخرین لیس خود را کامل کنند و رد براق و نمدار بر صخره ها باقی بماند . کپه کپه نمک ها ، آنی تمام شد و با عطش بیش بسوی چاههای آب و چشمه با عجله دوان دوان بودند ،در میان گرد و غبار در حال جویدن بقایای نمک بین دندانهاها تا با اب ان را به شکم اندازند . تا مشت آخر بر سطوح سنگهای دماغه دامنه کوهستان در پراکندگی سنگها افکنده شد ،گله را نیز به پراکندگی زیاد کشانده بود . اما چوپان در انتهای گله تاره دست بکار شده بود .او هم نزد ارباب دیگر شغل چوپانی به دست گرفته بود .نقشه ای در سر داشت . تنها قوچ معروف قوی و پیچ دار شاخ همسایه نمک ریز خود را در لابلای درختان مهار کرد و داشت پشم های هنوز نچیده ان را از گرده و زیر شکم را به زور از پوست حیوان بحال دردناکی جدا میکرد .کاری بسیار دردمند و آزار دهنده و در عین حال سود جو یی. در مدت کوتاهی در رفت و برگشت تند و تیز دو دست توانمند خود بجز تیره کمر حیوان همه از پشم تهی شد . حیوان لوت از پشم را رها ساخت تا از دید ارباب و صاحب گله در میان دیگر گوسفندان محو و نا پدید شود پشمها را در بقچه خالی از نان پیچید و زیر بوته ی چالی پنهان کرد و چوب دستی را بر شانه افکند و بدنبال گله بسوی نمکگاه دوان دوان می آمد ارباب هم در حال مشت مشت نمک پاشان به پشت سر نگاهی انداخت و متوجه شد او لابلای درختان کوتاه قد و درختچه ها چند بار خم و راست میشود . اما تا این حد و اندازه به این فکر نبود که زنده زنده پشم را از پوست محبوب ترین قوچ گله اش جدا کنند. بدن نسبتا عریان حیوان از پشم تخم نفاق در گله پراکند و همه گوسفندان از او هراس داشتند و دوری و رمیده بودند . این حالت عجیب عکس العمل تمامی گله، فورا ارباب را به کنجکاوی سوی ان کشاند تا متوجه یک عمل بیرحمانه در حق گله و ان حیوان گردید . شاید بندرت اتفاقی ان چنانی در ایلات می افتاد که بطور زنده پشم حیوانی را با حالت دردناک از بدن جدا کنند . عمل کندن پشم گوسفند زنده درست مانند کندن پشم گوسفند مرده و حرام شده بسیار سخت و جدا نشدنی و با زور بازو انجام می گرفت . در سالهای خشکسالی و قحطی پشم گوسفندان مرده را از بدن جدا میکردند و در حالت معمول و عادی رسم روزگار و در مرام اهالی ایل نبود تا پشم گوسفند مرده ای یا زنده ای را از بدن جدا کنند . اندکی بعد در نیمه بهار گوسفندان را یکی یکی شسته و با ابزار ویژه ( دوکارد – قیچی ) براحتی پشم را میچیدند اما آن رسم سنتی و رایج در ایل بود وبا همکاری گروهی هر روزی به نوبت در تمام گله های منطقه پشم چینی داشتند . بهر حال فرد غریبه به چوپانی گرفته شده جدید، ابدا به عواقب کار نا صواب خود نیاندیشیده بود . ارباب با دیدن وضع ظاهری قوچ بر آشفت و هر چه درتوان داشت بر سر چوپان فریاد کشید . انقدر که صدایش گرفت و بر لب پشته چاه فوران آب بنشست و سر را میان دو دست گرفت و به حال قوچ خود اه و افسوس میخورد اندکی هم گریست . از این که فردی نابخرد با کندن پشم بدن قوچ ، همه گله را ترسانده و به پهلوها ی حیوان آسیب رسانده بود . او ابتدا انکار کرد اما ارباب زیرک انقدر پرسه زد تا بقچه تازه پیچیده مملو از پشم بین درختچه را جست و بر کول انداخت و به سوی چوپان امد و بنای ناله و نفرین و الفاظ مناسب عمل او بر زبان راند .ارباب عزیز با این عمل نا معمول چوپان با کمال بی رحمی و سود جویی بسی ناراحت شد و تنبیه و جریمه او را بر عهده ارباب و همسایگان وی واگذار کرد . رو به او کرد که ای نامرد روزگار ای کاش خود حیوان را میبردی و می فروختی و این کار را بر او روا نمی داشتی . به چه نیت این عمل درد ناک را برسر او آوردی . سر انجام چوپان زبان باز کرد و اظهار ندامت و به التماس مبادا به ارباب و دیگران بگویی! که کار و حرفه چوپانی را از دست خواهم داد . او خود هم سعی بر مخفی ماندن عمل خود داشت . اگر این خبر به ارباب خود برسد پوست از سرش جدا میکند و تنبیه و جریمه دارد و سرانجام طرد از خانواده و ایل و دربدری در انتظارش بود . اما به دلیل پیشگیری مجدد از روند کار خبر مهم دست به دست و به گوش همه رسید و از ماجرا با خبر گشتند . همه مردم ، نخست به سبب به زور کندن پشم و شکنجه حیوان و در قدم دوم ی نا متعارف چوپان با وساطت بزرگانی از همسایه ها از تنبیه و جریمه خود داری و او را از کار بر کنار کردند و هر گز اجازه ندادند در ایل بماند و او را برای همیشه از شغل چوپانی از ایل راندند .و آن خاطره نا پسند تا مدتها در جمعی از اهالی ایل بر سر زبانها بود و یکی دیگر تجربه گزینش چوپان به روابط چوپانی - اربابی اضافه گشت .شادمان باشید
مطالب تکمیلی :
معمولا افراد صاحب گله ایل برای انتخاب چوپان معیارهای ویژه خود را داشتند . یکی دو هفته ای بطور نا محسوس او را زیر نظر داشتند و اگر لیاقت چوپانی داشت انگاه او را بر می گزیدند . ضرب المثلی می گوید : ماه اگر یک شبه معلوم نشود دو یا سه شبه رخ می گشاید و معلوم میشود : برخی گفته میشود برای آزمون چوپانی شبانگاه چند سنگ ریزه در گیوه او می ریختند و فردا چاشتگاه به بهانه بازدید و شماره گیوه ان را برسی میکردند تا ببینند از ان چند سنگ ریزه عددی باقیست یا نه . اگر به هر دلیل ملکی بدون سنگ ریزه به پایش بود از چالش نخست جان در میبرد و این مراقبت و توجه ادامه داشت تا انتها موفق و یا از آزمون رد میشد عذرش را میخواستند چوپان هم کم کم تجربه می اموخت و خبره و کاری از اب در می امد برخی از ابتدای کار تا اخر عمر به شغل چوپانی نزد یک خانواده باقی بود و همانجا ازدواج و تشکیل خانواده میداد و تا اخر عمر به ارباب خود وفا دار می ماند . !خود دستور کار و روابط و قرداد شفاهی و مکتوب بین ارباب و چوپان دارای نکات جالب بود که اگر مجال یافتیم در جای دیگر از نحوه کار سخن به میان خواهیم آورد . داستان در عین سادگی دارای نکات مفید از گذشته و خاطرات ایل در بر دارد .
هزار داستان :خدا حافظی ابدی ماه دختر ایل
1400/1/10
بهار بود و گل بود و شادی در همه ابعاد زندگی و طبیعت اطراف، طنین انداز بود صدای طبل دارکوب ها پیوسته بر تنه درختان بگوش میرسید . صدای چهچه بلبلان بی وقفه شنیده می شد . هوا بغایت با طراوت بود.در سیاه چادر تعدادی میهمان حضور داشتند . دیگهای ریز و درشت لبریز از شیر، مشکها پر ماست و اجاقها فروزان و پر فروغ بود. صدای خروشان نهرها و چشمه های بیشمار و پر آب در مسیر های باریک از سراسر دامنه های کوهستان بسوی پایین دست دشت در جریان بود. آغل ها بسته بود صدای کار و زندگی از دیگر چادر های همسایه بگوش میرسید . لب چشمه ها پوشیده از پونه وحشی و گلهای زرد و سرخ وحشی صورتی میزبان زنبورکهای گوناگون بود که با وز وز بال نشسته بر صفحه گل ها و چرخش در بالای فضای دلنشین جریان نهر ها ادامه داشت . بازی روزگار در جریان شکل گیری نوین و پر درد سر ساز بود . عقاب ها و شاهینها در اسمان آبی بدنبال هدف خود در حال چرخش دورانی بودند، مگر پرنده، خزنده و جانداری را به چنگ آورند . در یک گوشه از طبیعت زیبا ی هدیه بخش ،خانواده شین به تکاپو و تلاطم افتاده بودند . شین دختر دم بخت ایلی باز مانده از کار منزل در بستر بیماری ناگهانی افتاده بود . او در چهارمین سال پیا پی بعد از فقدان هم سن و سالان خود بود که داشت ایل و زندگی را برای همیشه ترک میکرد . دونفر از انها در اب رود غرق و ان دیگری هم به سبب بیماری مرموز و نا شناخته در گذشته بودند و هر سال وضع و حال ایل را دگرگون و ماتم زده کرده بودند .اگر این بار اتفاق نا گوار می افتاد علاوه بر کم شانسی ایل بلکه روند متوالی مرگ و میر دختران را باید به فال بد می گرفتند .امور کاشانه سیاه چادر تا حدی برای مدتی دست نخورده و عقب افتاده بود .لوازم چادر ،منزل مرتب و تمیز خانواده شین روی هم انباشته شده بود ( امور روزانه ). نه مشکی زده شده و نه دیگهای شیر جوشانده شده بود ،نه بوی تازه نان گرم و خوشمزه در فضا پیچیده بود. نا امیدی و ناراحتی بر تمام اعضا چیره و ضربه سخت نهایی را وارد کرده بود . نه صدای عندلیبی در جا جای جنگل می پیچید و نه دارکوبی و نه شانه به سری فعالیت خود را آغاز کرده بود . نه صدای کبکها در دشت و جنگل بگوش می رسید . همه به سکوت دایمی دعوت شده بودند . دیگر نغمه و آواز همراه با مشک زنی دختران ایل همجوار خانواده دارای بیمار برای مدتی متوقف شده بود . مضمون کوتاه اشعار و سروده های عمومی اقوام بیت کوتاه و زمزمه رقابت در کار منزل یا همان سیاه چادر در زمان مشک زدن بود . مشکی زدم سحر شد ***همه ایل بالا خبر شد ، سکوت خسته کننده بر بخشی از ایل حکمفرما شد . تنها صدای ناله دلخراش شین سکوت دشت و جنگل را می شکست . از پشت تپه های مجاور بگو مگو در گوش میپیچید .خانواده شین با دود، دودی و اسفند و کندر در فضای یکسره دلگیر چادر فراگیر شده بود .پیشتر ،همیشه شادی و هیاهو در چادر انها موج میزد . آفتاب آن روزها پر فروغتر و درخشانتر از همیشه به نظر نمی آمد . جمعیتی اندک به سوی منزل میزبان بیمار سخت با سکوت وارد می شدند . تعدادی زن و مرد از فامیل برای تسکین درد و ناراحتی با دارو های تجویزی خود آمد و شد داشتند . خبر بیماری و حال سخت شین همه را شوکه و نگران ساخته بود . شین از میر علی پدر، هم گلایه و هم حلالیت می طلبید . وضع جسمانی او روبه وخامت گذاشته بود . گاهی از شدت درد داد و فریاد براه انداخته بود. انواع و اقسام درمانهای محلی توصیه و رایج بود .هر فردی از ن و مردان ایل به فراخور علم و تجربه گذشته خود راه حل متفاوتی و تجویز دارو های محلی ارایه میکرد. اما هیچکدام موثر واقع نشد . درمانگران روش های سنتی را هر چه در اختیار داشتند بکار میبستند . ابدا مجال دسترسی به طبیب نبود .سردرد ناگهانی و درد تمام اندامها ،امانش را بریده بود .بدین ترتیب مهمانان بسیاری در قالب درمانگران فامیلی فضای درون چادر را اشغال کرده بود . درمان شین نا امیدانه ادامه داشت و بدون حصول نتیجه معالجه را کندتر کرده بود . هر فردی با توجه به سر آمدی در معالجه ، ترفند های خود را می آزمود. بیمار هم در تب و تاب و ناله میسوخت . ذره ذره اب شدن شین مقابل چشمان خانواده و فامیل همه را حیرت زده کرده بود . تا کنون چنین درد و درمانی را ایل به خود ندیده بود در اندک زمانی فشار همه جانبه درد نه تنها بیمار بلکه همه حاضرین را به تنگنا کشانده بود. امان از درد بی درمان داشت داغی تند و مهیب بر دل همه خط و نشان می کشید . درد آنگه اید مانندکوهی و رود از تن مانند مویی . این شعار همیشگی و تسکین دهنده تکراری درمانگران محلی بود که به آن عبارت دل خوش کرده بودند . اما اینبار درد نه قصد برون رفت داشت و نه نشانه بهبودی پیدا بود . سر انجام سحر گاه در کوتاهترین زمان از آغاز بستری جان شیرین شین به مانند پرنده ای دربند پر کشیدو گرمی و تب و برق دیده همه از تن و جان برفت . انوقت صدای شیون و زاری شعله ور شد . خبر در گذشت او مانند برق در تمام ایل در اندک زمانی پیچید . برخی نگران تن عزیزش و تعدادی ناراحت از غم سنگین بر خانواده ها و فامیل و تعداد اندکی هم دچار سر در گمی از بر پایی مراسم جشن عروسی پیش روی خود بودند . بهر حال برای احترام شین و خانواده همه جشنها و مراسم متوقف شد . همه برای ادای احترام و عرض تسلیت دسته و گروهی و انفرادی به چادر دست نخورده و تزیینات زیبای شین وارد و با غم و اندوه همدردی ، آنجا را ترک میکردند .در مدت یکماه تمام همسایه ها و فامیل از راههای دور و نزدیک به سرکشی و رفت و آمد خود، خانواده شین نازنین را تنها نمی گذاشتند . درد و غم بی پایان متحمل بر پدر ومادر و برادر و خواهران شین تا مدت یکسال سایه سنگینی بر زندگی آنها افکنده بود . آخرین سال جاری خانواده شین از درد و غصه در ایل سپری گشت .سالی را به سختی با فلاکت و همراه با خاطرات نیک و بد پشت سر گذاشتند . نبود شین برای خانواده و فامیل گران تر از هر قیمتی تمام شد .خانواده زمین گیر و طرح اسکان موقت را بدانها تحمیل کرد .چند سالی از آن واقعه دردناک بگذشت. درد جانگاه نبودن شین انگار همین دیروز بود کوبنده و کشنده زندگی انها را تحت تاثیر قرار داده بود .سر انجام پدر خانواده کم کم به بیماری دیگری زمین گیر و سر انجام منجر به خدا حافظی ابدی شد . چند سال دیگر زندگی به سختی و ناراحتی سپری شد که مادر خانواده نگین هم به جمع دیار رفتگان شتافت . جمع اعضای باقی مانده از خانواده چند نفری شین دیگر بزرگ شده بودند و یکایک تصمیم گیرنده بودند . در غیاب اعضای عزیز و سرپرستان یکا یک از دست رفته ،به زندگی پر خاطره و خوش از زمان کودکی و اینک تا بزرگسالی را بدون قرار داشتن ، زیر سایه پدر مادر ادامه دادند . مال و منال و گله و دارایی فراوانی بجا مانده بود ،اما اداره و سر پرستی املاک و دارایی ،مشکل بزرگ سر راه انها بود . سختی های کمر شکن و نا مرادی های و جور روزگار را بر تن و جان خود هم چنان بدوش می کشیدند . محبت دریغ شده خواهر پدر و مادر غم سهمگینی بر دل و افکار آنان وارد کرده بود .شادی و خاطرات خوب دوران کودکی گذشته را پاک فراموش کرده بودند. یاد آوری خاطرات فقط به دوران سختی و نا کامی ها و درد ورنج تنهایی ،خلاصه نمی شد، بلکه بدون همراهی اعضای خانواده ی بزرگ خود هم می اندیشیدند .تعدادی برای تشکیل زندگی نو از هم فاصله گرفتند و تعدادی هم چنان گرد همدیگر به تلاش برای ادامه زندگی و باز گشت به راحتی خیال در گذشته باور داشتند . زندگی همچنان ادامه دارد .شاد و سلامت باشید عزیزان
درباره این سایت