زیبایی ها و جاذبه های ارسنجان فارس






به نام خدا
حال که خانه نشینی را گزینه انتخابی خود نموده اید این قصه را از نظر بگذرانید !
توصیف ورود ایل به ییلاق سراسر سحر آمیز و خاطرات گذشته حال و روز ییلاق و اتفاقات طبیعت مانوس با اهالی ساکنان ایل - جهت دوستداران ایل و وقایع کوتاه و زود گذر بطور خیلی خلاصه نگارش 20/9/99

هزار داستان - قسمت اول
کم و کاستی ها را بر ما ببخشید لطفا !
عروسی مجلل با دخالت بزرگان تغییر چهره داد ، به ساده ترین شکل خود بر گزار شد

بیایید یک نگاهی اجمالی به گذشته بیا ندازیم به گذشته سراسر پر ماجراهای گوناگون و متلاطم ایل در ییلاق بزرگ تا شما را به یک عروسی نا پایدار و بی سر انجام مانند دعوت اهالی ایل که کلهم دعوت شده بودند ، من هم شما را دعوت می کنم .ببینیم اخر چه اتفاقی می افتد . موقعیت جغرافیایی ییلاق همانند بهشتی گشوده آغوش ،در انتظار میهمانان آشنا از دور زمان تا آن زمان را می کشید . بهشتی دارای چهار دروازه به بزرگی فرسنگها با طبیعت متفاوت دارای فضاهای مافوق انتظار در کنج و واکنج ان دارای محفل و بزم دوستانه توسط تازه واردان از راههای دور و خسته کننده که حاوی ماجراهای گوناگون در حال اتفاق و حادث شده در پی داشت . تقریبا حدود 90 در صد مراسم شادیها و عروسی و دور همی ها و مجالس و میهمانی ها در ان ییلاق بیاد ماندنی ،گسترده و در نقاط پراکنده و باب دل دوست داران طبیعت از سر گرفته میشد . تالاب مرکزی ییلاق خوش ترکیب و زیبا و غیر قابل وصف در ابعاد 10الی 2 ا در20 الی 30 کیلومتر ، شاید در سالهای پر برف و باران به 35 هم میرسید ،وسعت داشت پر گنجایش و دارای دشت و دامنه و چشمه و کوه و کوهستان و سایر پوشش های گیاهی بود . عروسی ها بترتیب در میانه پهندشت در کناره چشمه سارها و روی سطوح چمنزار های طبیعی متراکم و با وسعت زیاد بر گذار میشد . کنار تالاب فصلی میان دشت و بین کوههای دارای قلل برفی حتی برف سال مانده و تعدادی کاریزهای باستانی همه گونه امکانات بساط مراسم بزم و عروسی آماده و باب دل همه گروه های سنی فراهم بود و فقط اندکی اراده ساکنان دشت کافی بود تا آستین بالا زده و راه و رواج عروسی ها را اشاره نمایند . همه جوره زندگی و حیات گیاهی و جانوری در جریان مداوم بود . جایی که پرندگان خوش صدا مانند عندلیبان و کو کو ، بلبلان و کمر کولی ها و کوکر و کاکلی ها به نغمه خوانی و آواز سحر آمیز ییلاق را از ابتدا تا انتها زبان زد کرده بود ،در سراسر دشت هموار و کم شیب کناره نیزار همجوار دامنه کوهستان و صحرای مادون ان به خود نمایی بهاره مشغول بودند . غاز های وحشی مهاجر که بشکل رشته مارپیچ و خط راست و گاهی کج و معوج زینت بخش فضای بالایی آسمان ایل را با هن قد کردن صداهای از ته منقار خود آرامش روزانه دشت را بهم میریختند . این حرکت دورانی و طناب مانند و صف کیلومتری در ارتفاع بالا چند روزی در اوایل و میانه بهار ادامه داشت . انها رشته کوه امن محل توقف خود را در دو طرف گردنه و گذر گاه گردنه نمکی در ارتفاعات نه چندان بلند میافتند ، اما انجا نیز میزبان میش و قوچ کوهی بود که از یک طرف به تخت عروس و از شمال به ملک و مزرعه ایل باصری و طایفه کلمبه ای و اولاد محمود ختم میشد و به سبب هم جواری املاک و مراتع انها منطقه امن فرود غازها برای کوتاه مدت بود و سپس پرواز دوباره و کوچ و مهاجرت به سمت سرزمینهای دور ادامه داشت . از پیچ و تاب جاده منتهی به شروع ییلاق و دسترسی به محلات از آبادیهای قلعه میرزا و انارک و قشلاق و دشت بیکران قلعه و قنوات سمت و سوی قوم بزرگ کردشولی حوالی قلعه کل خسرو ( کربلایی خسرو ) تا بیدستان و بس نخود زار و ترناس و پس بل - راه منتهی به خنگشت (خنجشت )تا دشت و چمنزار نمدان و دور زده به سرزمینهای و آبادیهای خاطره انگیز ایل مانند نظم آباد ( نظام اباد ) کفه را که طی کردیم به کوهستان برفی چشمه رعنا با نام زیبا و با مسمی تا کافتر قلعه کهن سلطان نشین باستان و آبادی دستخوش تغییرات کافتر و مهمترین عامل گرد همایی ، جمع آورنده دور همی به نیت زیارت تمام ایلات امام زاده سید محمد (ع ) میعادگاه عشایر و اقوام مختلف و سایر دوستداران آن حضرت نمی توان نادیده گرفت . زیبایی ها و مکانها انقدر فراوان و موجود است که توان توصیف در ا ین مقوله حقیقتا نمی گنجد . اقوام و طوایف مهم و اثر گذار سیار و ساکن منطقه کردشولی در بهترین منطقه موجود ییلاق از دوران قبل و در سرزمینهای اجدادی بسر برده و هنوز هم کما کان اوقات خود را د ییلاق بزرگ در جوار ییلاق باصری سر میبردند و هنوز هم ادامه دارند . انهم به مدت کوتاه بهاره و ایام گرم و اغلب خنک تابستانه با بجا گذاشتن خاطرات خوش و زیبا با بر پایی مراسم شادیها ، سرانجام کوچ ایل انها از سرزمین مادری کوچانیده و روانه قشلاق گرمسیری نموده است . این رشته کوه تنها کوهستان باریک و کم ارتفاعی بود که دشت را میشکافت و به دو قسمت نا هم گون تقسیم می کرد .کوهستان صخره ای کم ارتفاع و قابل دسترس در بر گیرنده انواع گل و گیاهان معطر و دارویی منطقه بود که براحتی به دشت دسترسی داشت . غازها با اخرین فریاد، ترک اسمان منطقه را تا لحظه نا پدید شدن در پشت افق شمال خبر می دادند . کمی فراتر و به سمت دشت و کناره تالاب که می امدیم هیاهو ،غوغایی از فریاد و صدای بهم ریخته طبیعت آبی و کنار آبی شکل دیگر حیات وحش کوچک جثه ها بود . میهمانان خوش سلیقه دشت لابلای نیزار ها و بوته زارهای کناری تالاب صدای وزغ ها قورباغه ها و سوسک های کنار ابی و جیر جیرکها به تناسب محل استقرار و جمعیت میلیونی در خنکای هوا جیغ و داد ویژه خود را براه انداخته بودند با طول موجهای متفاوت و در هم و بی نظم شاید از نظر انها نظم خاصی داشت . آواز ها هم گوش نواز و هم گوش خراش بودند . خط مرزی بین زیستگاه موجودات ریز و درشت و انسانها نبود و در همه ابعاد زندگی ساکنان پرسه می زدند . گوشه هایی از دشت بیکران را اشغال کرده بودند . فصل سر اغاز حیات و زندگی جدید انها بود که انسانها از چگونگی راز انها بی خبر بود و تنها با شنیدن صداها احساس وجود انها را درک میکردند . از هر چه که بگذریم از دشت کم شیب و پر وسعت هر دو سویه تالاب فصلی که پوشش مخملی سبز کم رنگ طبقه بالای زمین را به برکت رطوبت سواحل در بر داشت . با حرکت مواج و نسیم گاه گاهی همه رقاصان دشت که گیاه بوته شامل دم اسبی و قیاق کنار ابی بود علاوه بر زینت و ارایش دشت و سواحل تالاب با هر حرکت متناوب جرعه ای باد به چند رنگ تبدیل و دوباره با برگشت بجای خود تغییر رنگ میداد محو تماشا شدن تمامی نداشت . طبقه زیرین دم اسبی گیاهان سایه پذیر و دلکش ساقه پیچ پیچک با گلهای نیلوفری و ابی سنگین و سبک تنپوش و ساقه های طبقه بالا را پوشش می داد و ساقه های عریان گیاهان بی پناه را حمایت و پوشش می داد و مانند رنگین کمان به نمایش در می اورد . گاهی همه جوره ان بخش زمین را رنگ آمیزی میکرد . شادی پرندگان لانه ساز در لابلای گلها بوته های رنگین ماوای خوبی برای در امان بودن انها از شر دشمنان گرسنه فراهم می کرد . نیزارهای باریک و بلند و معلق در هوا پر از صداهای گوناگون در حاشیه و کناره و میانه دشت پر از اب، بسیار پر جنب و جوش تر از سایر میهمانان دشت هم جوار تالاب بود . از انواع رستنی های پر چینی و بهم تابیده سبز چمنی تیره ونور ندیده جولانگاه دسته دیگر پرندگان کوچک جثه که برای خود و در عالم خود اواز عاشقانه سر می دادند و و امادگی جفت یابی و لانه سازی خود را علنا فریاد میزدند . زندگانی چند گانه در جریان بود . بهار فصل عشق و عاشقی و داد و فریاد طبیعت بود . موشهای صحرایی نیز بیکار ننشسته بودند و علفهای سبز مغز دار را از روی اب و زمین قیچی کرده و با تلاش بسیار به سمت لانه های زیر زمینی در تونل های زیر زمینی در خشکی ذخیره و سخت در مدت شبانه روز در رفت و آمد مدام بودند . تعدادی از پرندگان با پرواز در آسمان تالاب قدرت نمایی و به چرخش تیز بینانه بدنبال شکار مناسب خود سایه ترس بر زمین و اب و موجودات زیر پایشان انداخته ، علاوه بر ترس فرار انها را سبب میشدند . انواع حیوانات اهلی و وحشی در جاهای دور از دسترس پنهان و اشکار در میان نیزارها و بیشه زارها بوفور یافت میشد و در قلمرو انها با قدرت هر چه بیشتر در بخش مرکزی و میانی تالاب حکمفرمایی داشتند .بدون دخالت و دستیابی انسان روزگار خود را سپری می کردند . اسبها و قاطرها و چهار پایان ایل هم بخشی از دشت و صحرا و تالاب را اشغال کرده بودند . گاو های دهکده ها از نعمات خدا دادی بی بهره نبودند و شبانه روز در قلب تالاب به چرا مشغول بودند . دشت و صحرا آنقدر بیکران و وسیع بود که دست رد بر سینه هیچ پناهنده و پرنده چرنده و خزنده ای نمی زد . همه را میزبانی و راضی نگه می داشت . بهر ترتیب زندگی شادی بخش و در عین حال پر ماجرا یی همراه با تلاش و زحمت در سرتا سر قلمرو دشت جریان داشت . تالاب با گستردگی با ابعاد نامبرده شده حاصل ذوب برفهای کوهستان و تشکیل چشمه سارها و نهر و جویبار و رودخانه تا نیمی از بهار هنوز به سمت تالاب سرازیر بود و سیرابش می ساخت . دشت با کمک تالاب و چشمه سارها یکی از زیبا ترین و غنی ترین سرزمین های ییلاقی را تشکیل داده بود . همه سر خوش و شادمان از این نعمات خدا دادی به امورات زندگی خویش می پرداختند . از جذاب ترین زیستگاه پرندگان و جوندگان و داران و تعدادی کوچندگان هوایی و زمینی هنوز در تدارک ترک منطقه بودند . حال با این وصف و الحال و زیبایی و اوقات فراغت حد اکثری چرا عروسی ها در اینجا بر گزار نشود . قطعا بدین منظور ترتیب مراسم عروسی های فراوان در طول حیات ایل همین بخش بهشتی سراسر سبز و نگین دار بر پا میشد .

ادامه دارد .


به نام خدا



در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید .
illha


با پوزش به سبب طولانی بودن داستان سردار و شیرین فعلا دستان زیر را داریم تا بعد

هزار داستان :
خود کرده را تدبیر نیست
19/9/99
راوی : من ده ساله بودم که پدر از دست دادم . پدر شغل درست و حسابی نداشت . بیچاره پدر در بازار شغلی بجز ، پادو - پا دوک ( Dowak- Pa Dwoak )در بین بازاریان شهر نداشت شغل فرمانبری برای این و آن . با نان زوری بخور و نمیر زندگی خود را می گذراندیم . دقیقا یادم هست که چقدر قالی به دوش و اجسام سنگین جابجا ، حرف مردم بجان میخرید تا مزد اندکی دریافت کند . چاره ای جز قناعت و اندک در آمد نداشت . من و مادر پس از ترک پدر به تنها برادر خود وابسته بودیم و مادر مرا جایگزین پدر خدا بیامرز کرد دنبال شغل پدر بودم . شغل کم در امد و پر زحمت و پر مشقت برای کودکی من بسیار سنگین بود اما چاره نبود باید دوام می اوردم . زندگی برای هرسه نفر ما سخت و غیر قابل تحمل بود . من پا جای پای پدر نهاده بودم . شب و روز نداشتم وخواب و خوراک کافی نبود .حمالی و جابجایی اموال مردم و مسولیت سالم تحویل دادن هم بزرگترین نگرانی من بود . اما مدتی بعد کارم بهتر شد و چم و خم کار در بازار را از جماعت معامله گران و بازاریان و حسن اعتماد را از انها بخوبی آموختم . از خستگی مفرط تا دیر وقت شب اغلب بی اشتها در کنج انباری منزل با خانواده مانند تن بیجان می افتادم و فردا کله سحر بدون صبحانه بیرون میزدم تا به کار های عقب افتاده و پذیرفته برسم . هم برای از دست ندادن همین اندک در امد و شغل فرمانبری کسبه بازار مجبور بودم سر وقت خود را به محل کار برسانم . چیزی نمانده بود به دوازده سالگی من برادرم و بدنبال ان مادرم دچار یک بیمار ی سخت شد. نداشتن امکانات مالی و پول درمان ، دارو و دوا و مراجعه نکردن به طبیب هردو آنقدر روزها و شبها در بستر نالیدند و بی اشتها شدند تا آن بیماری لعنتی ابتدا برادر و در فاصله یک ماه بعد مادر م را از پای در آورد و فوت کردند . زندگی برایم جهنم شد با خاطره بیماری انها هم ساخته بودم اما اجل مهلت نداد . می گفتند مرض حصبه و یا سل در میان مردم شایع بود . از ترس تمام البسه و لوازم زندگی درون محل ست را با کوله بار خارج و آتش زدم . مدتی انها که از مرگ مادر و برادرم خبر دار شده بودند از من دوری میکردند . من خود را انقدر تمیز و پاکیزه اما با شکم خالی و گرسنگی تحمل می کردم تا شغل خود را از دست ندهم .تنها عنصر اعتماد دیگران و نداشتن دست کجی در مورد اموال مردم و کسبه بازار موجب شد دوباره به کار و شغلم مرتب بچسبم و هر گز ان را رها نکنم . امید اینکه شاید در آینده وضع و روزگارم بهتر شود و به کار کم زحمت تری با آرامش بیشتر روی آورم. من یک لا قبا ماندم و اتاقکی خالی و چند تکه لباس تنم . مقابل دروازه ورودی بازار و جلو تیمچه های موازی و تو در تو درشکه های اسبی و خری و گاری های دستکش کارگری در انتظار حمل بار به سایر نقاط شهر بودند . من از همان ابتدای ده دوازده سالگی آرزوی بزرگم داشتن یک اسب و درشکه برای رونق کار و امرار معاش خانواده را در سر می پروراندم . اگر پول داشتم سرنوشت مادر و برادرم الان زیر خاک سرد نبودند و انها را توسط طبیب معالجه میکردم و سه نفره به ادامه زندگی فرو ریخته خود کمک می کردم . سر و سامان زندگی مادرم آرزوی دوم من بود که جور نشد . زندگی دردناک و غم دیده مرا کلافه و بیمار ساخت . هیچکس از درد درون دیگری خبر نداشت . درد تنهایی غم از دست دادن خانواده بزرگترین و سهم ناکترین درد زندگی و سرنوشت من بود . با وجود این با همان تنهایی خو گرفتم و به کار خود فکر می کردم . می دانستم در این جماعت کسی دست مرا نمی گیرد فقط خودم باید روی پایم بایستم . غم خوار واقعی مادر خوبم که رفت همه چیز از جمله زندگی نکبت بار هم از هم گسست . از طرفی نداشتن خانواده و در انتظار نداشتن هیچکس مرا به سمت کار و تلاش شبانه روز کشاند شبها در عین خستگی کابوس و حشتناک می دیدم . برای کسب و کار و تلاش بیشتر و از همه مهمتر آرامش درون کار میکردم . بار های گران که کمر و بازوان و زانوهای ناتوان مرا بیشتر خرد میکرد داشتم عادت میکردم . سرنوشت من چنین رقم خورده بود . با جلب اعتماد بازاریان و حسن خدمت مرا به انبار داری در طول شبانه روز گماشتند . روزی یکی از ملاکین و بازارین مشهور شهر دنبال کارگر دایم مورد اعتماد و اطمینان میگشت تعدادی از بازاریان مرا به او معرفی کردند .مرا با خود به باغ خود واقع در خارج از شهر در شمال و ورودی شهر در دامنه کوهی خوش اب وهوا برد . انجا باغ بزرگی در کنار چند عمارت قدیمی و دور افتاده و شکل انبار کالا بود . ان باغ به بزرگی دشتی وسیع با درختان کاج و سرو کهن چندین ساله در حاشیه و انار و مرکبات در مرکز با اب چشمه از کوهستان و رودخانه های حاشیه شهر ابیاری میشد من بودم و یک سگ نگهبان هردو به نگهبانی باغ مشغول بودیم . من دیگر کارگر خانه زاد بودم و تمام زندگی و سرمایه خود را تحویل من داده بود و خود به تجارت درون و برون شهری مشغول بود . با پس انداز و یاری یکی از دوستانم توانستم یک الاغ و درشکه نه چندان نو خریداری کنم این همان آرزویی بود که در کودکی بدنبالش بودم . جان تازه گرفتم و دارای توانایی کار تجارت بودم . با جابجا کردن بار های مردم در کنار کار در باغ مزد خوبی می گرفتم . کم کم زندگی من رونق گرفت و هر از گاهی از حوالی اتاقک دوران بینوایی من و مادر و برادرم با نیم نگاهی خاطره تلخ انها برایم زنده میشد تا می امدم غرق در افکار گذشته شوم صاحب بار با فریاد خواستار تخلیه بار را گوشزد می کرد . وضع مالی خوب شد و با خرید چند اسب و گاری و درشکه استخدام چند درشکه ران و درشکه چی به کار و کاسبی و جابجایی بار و اموال مردم مشغول شدم شایستگی نفوذ عمیق و جلب اعتماد در همه ابعاد زندگی تجاری کسبه بازار سبب رونق کسب و کارم شد . دیگر ان کودک حمال بینوا و شکم گرسنه، نبودم و شاید رسیدگی کمی هم به کودکان مسیر زندگی خود بیاد ایام درماندگی خود بذل و بخشش میکردم . روزی از روزها در حال انتقال قفسه های مرغ به مرکز بازار و بازار فروش ماکیان با همان الاغ سفید یکدست و دارای دو لکه تیره در دو پهلو و دارای کره خری همانند مادرش سفید برفی و خال دار در بیابان و مزارع منتهی به شهر بودم که ناگهان چرخ گاری در جوی افتاد و با تقلای الاغ بار بر ، دهانه قفس بزرگ گشوده شد و مرغ و خروسها بیرو ن پریدند و در مزرعه پراکنده و در حال بال بال زدن تعدادی سگ ولگرد گرسنه حمله را اغاز کردند . من مات و مبهوت داشتم پرش مرغان را تماشا میکردم که سگها برای خفه کردن انها به وسط میدان امدند از این طرف دیدم کره خر با جفتک و لگد و دندان با گوشهای خوابیده به انها حمله ور شد و تا میتوانست از بردن و گرفتن خروس و مرغ ها جلوگیری کرد . بدون دخالت من سگها را از میان گله مرغان رها شده بزور بیرون کرد و موجب تشویق رهگذران و صاجب مزارع گردید از ان زمان ان کره خر دلیر و نترس را بنام تاج خروسی نام نهادند و بعدا با نصب زنگوله به زیبایی ان افزودم خیلی از کسبه بار بر و از جمله مالک یکی از باغها پیشنهاد معاوضه کره خر را با میزان 3000 متر مربع و تا 5000 متر مربع زمین باغی کرد اما من شدیدا مخالفت کردم. اخر زمین نه بها داشت و نه سود انچنانی با خر و کره خر و گاری و درشکه معامله و سود آوری خوبی میشد .اما زمین ارزش برابر با ضرر داشت . مگر برای افراد دارا و نا محتاج که شاید در اینده بدرد انها بخورد . خلاصه داستان دفاع کره خر در بازار طوری پیچید که تاج خروسی خواهان زیادی پیدا کرد . آن تاجر و باغدار معروف مرتب پیام می فرستاد و در صدد خرید و معاوضه باغ وتاج خروسی را مجدانه تقاضا داشت. اما از من اصرار که این معامله نشدنیست . تنها حرف من این بود که تاج خروسی را با یک ملک 6 دانگه معامله نمیکنم . مال متحرک بدهم خاک ساکن بخرم چه حرفیست با این قضیه معامله . ارزش چهار پایان انقدر بالا بود که خود داستان و حکایت غریبی داشت . سالها گذشت بازار دوچرخه و گالسکه موتوری و خودرو سه چرخه رونق سریع گرفت و در یک مدت کوتاه جایگزین اسب و گاری و درشکه شد و گاراژ های درشکه ای بکلی از رونق افتاد و شهر بسرعت به سمت ترقی و ماشینی جلو رفت مردم دیگر حاضر نبودند بار خود را با سرعت کم و بدون حفاظ و مشکلات باربری حیوانی جابجا کنند و همه کار خود را به جابجایی ماشینی سپردند . من هم مانند ارابه رانان و درشکه چیان داشتم ور شکسته می شدم و بجای کاشت مزارع یونجه و علوفه دامی مردم بدنبال کار راحت خرید و فروش تعویض قطعات یدکی ماشین آلات روی اوردند و کار و کاسبی ما هم تا حد صفر کساد شد . به هر دری زدم تاج خروسی و الاغ سفید نازنین و تعدادی اسب پر کارم روی دستم ماند و در پی تهیه علوفه همه را مفتی واگذار کردم . دنیا و بازار شد ماشینی محض .قیمت زمین هم بسرعت اوج گرفت حال دیگر با صد راس تاج خروسی هم کسی قادر به خرید یک قطعه زمین نبود . بکلی دوره پریشانی و دربدری من از نو جوانه زد . دوباره زندگی و دنیای کاسبی کسب شده را از دست دادم ابزار کارم از دستم رفته بود . هرچه این دست و ان دست کردم حتی یک وجب از ان زمین مفت هم خریدنی نبود .زمین و دکان و منزل رونق گرفت . بی خانمانها دوباره فریادشان هوا بود . تغییر مظاهر تمدن قطعا پیشرفت عالی داشت و جایگزین بدون چون چرا ی دنیای حیوانات شد . بیشتر از همه من بودم که شانس خرید زمین و ان معامله کلان را از دست دادم سخت پشیمان گشتم . کم کم سنم بالا رفت و دست به عصا و غم و غصه ناتوانی و بی بضاعتی سراغم امد . باغ پر خاطره قدیمی و محل زندگی سالهای عمرم پس از مالک به فرزندان مالک رسید . هنوز هم در انجا اخرین شعله های عمرم را کور سو با خود و در افکار پریشان با خود داشتم . سرو کار به عصا و حالت کمان کمر و نالان و افتان و خیزان مقابل دیدگانم ان محوطه باغ چند هکتاری با صفا قطعه قطعه شد و برج و باروها و آسمانخراشها شکل گرفت . ساخت و ساز درختان کهنسال را بلعید تا به آخرین قطعه رسید . خدا داند که تا یک سال و نیم دیگر که قرار است نوه ام برای جشن یکصدمین سال تولد مرا جشن بگیرد و هدایایی از قبیل عصا ، پالتو زمستانی و کلاه مخملی بعنوان هدیه بیاورد زنده می مانم یا نه ؟ یا اینکه مرا برای ساخت اخرین برج در مکان یادگار آخرین خاطراتم در کوچه های پر جمعیت باغ سرای محو شده در بدر و آواره گردم . شاید آخرین بار لنگان و عصان در میان جل جل باران تند به در نانوایی بنا شده تحت طبقات زیرین در یکی از قطعات اولیه اتاقکم امدم تا نانی بخرم و به اناقکم بر گردم . ولی نان در کیسه به دستم مدت دو ساعت نشسته بر کرسی نانوایی خشک و از دهان افتاد، در حالیکه سر گذشت زندگی خویش را برای یکی از غریبه ها که می گفت پیر مرد تو اکنون نباید با این حال و روزت از منزل خارج شوی، شرح میدادم . درحالی همه جزییات زندگی حدود صد ساله ام را به غریبه گفتم در میان رگبار باران خیس و تلیش گشتم به هر طرف که رو میکردم خاطره ات نا خوشایند پیش رویم ظاهر میشد و اخرین افسوسم هم در مورد معاوضه و معامله ان کره خر سفید در قبال ان مقدار زمین بود که خود سنگ به بخت خود زدم که می گویند خود کرده را ابدا تدبیر نیست . ان محله قدیمی شکل گرفته از قدیم بدون داشتن حتی یک درخت قدیمی را بنام باغ ناری خوانندش . گرچه افسوس دیگر سودی ندارد . چه بنالم از


چرخش چرخ دوار روزگار ما آدمها !! بر قرار و سلامت باشید





به نام خدا

تصویر های تزیینی ربطی به داستان ندارد ،

هزار داستان :


راوی :خلاصه کوتاه و اندکی از ماجرا های داستان را می خوانید !

طبق معمول کاستی را بر ما ببخشید !

تجسس جهت لنگه کفش خان بزرگ

خیمه و خرگاه پر ابهت و با شکوه خاص خان بزرگ بر قرار بود و گردا گرد ان هم در محاصره افراد مختلف اطرافیان ضمن بر و بیا در حال خدمت بودند.لحظه ای رفت و امد قطع نمیشد . سفید چادر مجهز به انواع تزیینات جلوه ویژه ای به منظره پیش رو داده بود. تنها افراد پیاده نبودند که در اطراف خیمه ها به خدمتگذاری مشغول بودند سایر افراد و سوار کاران برای ماموریت های مختلف در تکاپو بودند . در ان زمان و مکان یک خودرو جیپ با دو سرنشین وارد منطقه شد و سرنشینان خودرو در صدد حضوربه زیبا سرای خان بزرگ بودند . با رای زنی نزدیکان و خاصان ،هر دونفر وارد چادر انتظار و بعد وارد خیمه اصلی شدند و یک بسته همراه داشتند . بسته تحویل شد و آورندگان با استراحت کوتاهی محل را ترک کردند . بعد از ان هم بسته به صاحب اصلی تحویل شد . خان بزرگ ان را گشود و مورد بازدید و توجه قرار داد . در سه لایه با ظرافت پیچیده شده و در لایه اصلی با پارچه های فاخر جاسازی و یکی پس از دیگری گشوده شد . محتوای ان یک جفت ارسی کفش شکیل خارجی با بند چرمی و دکمه های فی براق و گل بوته مزین یافته چشم نواز وتصاویر دو آهوی گریزان در دو پهلوی هر کدام نمایان بود. پس از وارسی ، بدستور خان خدمت گذاران دو بند ان را به ستون مرکزی چادر گره زدند.جایی بهتراز ستون مرکزی چادر جهت اویزان پیدا نشد طوری که هر آن با تنه زدن کارکنان هنگام رفت و امد بشکل گهواره چرخش کوتاهی داشت . چشم همه ازجمله میهمانان و حضار و خدمتکاران در رکاب به ان خیره گشت . راستی از افراد فامیل در ان محفل بود که هر گز چشم از ان جفت ارسی آنتیک بر نمی داشت . با وجود داشتن رابطه فامیلی اغلب افراد مجلس کسی هر گز جرات دست زدن به آن را نداشت . اغلب افراد گیوه به پا داشتند و در هنگام ورود به چادر انواع شکل ها و فرم ملکی در مقابل چادر مرتب چیده و قرار داشت .مرتب به تعداد ملکی ها افزوده و کاسته می شد . از همان لحظه قرار گرفتن ارسی -کفش بر ستون چادر راستی در حسرت تصاحب ان بود . از ابتدا فکر نقشه خوب و مفید برای در اختیار گرفتن کفش بود. حسابی دلش را برده بود . راستی در حقیقت یکی از میهمانان مجاز به ورود و خروج درگاه خان بزرگ بود . ساده ترین روش دیدن کفش فقط سرک کشیدن و تنه زدن به ان بود تا به چرخش افتاده همه جوانب آنرا تماشا کند . مدتها گذشت هم چنان در میان انهمه رفت و امد ارسی به ستون و در جای دایمی خود بسته بود کم کم برای اغلب افراد عادی بود مگر راستی که در طرح و نقشه برای تصاحب ان هنوز مشغول بود.با وجود این شهامت و قدرت بیان و گرفتن آن را هم نداشت دلش مدام پیش ارسی بود مگر راهی بیابد تا ان را تصاحب کند . با یکی از دوستان صمیمی همراه خود وارد گفتگو برای ربودن ان شد . ولی او هم حاضر به همکاری نشد و او را از این کار نا شایست منع کرد . در جواب می گفت مال برادر دارا از ان برادر ندار است . میگفت ، هر طور شده من ان را بدست می اوردم اما چگونگی انرا بیان نمی کرد . زمان در حال گذر بود .هر روز به بهانه های بیشتر در ورودی چادر سرک می کشید وقت و بی وقت یادی از ان می کرد .تا کفش سر جایش بود دلخوش و سر حال بود . به دوستش می گفت اگر من انرا به چنگ نیاورم هم سرم را میتراشم و هم نام خود را عوض میکنم .به کار خویش مطمئن بود. از ویژگی راستی خوش زبانی و خوش گفتاری و طنز گوی محافل و مجالس هم بود. در بیان نکته و کلام کمتر فردی حریف وی بود . اما با وجود این هر گز رویش عرق نکرد خواسته خود را نزد خان بزرگ بیان و مطرح کند . میخواست بطور محرمانه و مخفیانه ان را از ان خود کند. اما با اینهمه خدم و حشم کار مشکلی بود و در همه اوقات خدمتگذاران در حال خدمت رسانی بودند.آخر تصمیم نهایی خود را گرفت یک روز در جمع حاضران به ستون تکیه زد و ارام ارام ان را لمس و بند یکی را از دیگری جدا کرد و دوباره جداگانه ان را به ستون بست . طوری که هر دو لنگه از یکدیگر جدا افتادند . چند روز کشیک میداد تا آن جفت ارسی همچنان در جای خود بسته است .بالاخره در دل ظهر یک روز پر کار شلوغی اطراف و اکناف چادر ها با عجله وارد چادر شد و یک لحظه بند یک لنگه را باز کرد و در یقه انداخت و خارج شد . ساعتی نگذشت همه کار کنان متوجه گم شدن لنگه کفش چرمی و گران قیمت خان بزرگ شدند . از این بپرس از آن بپرس فایده نداشت . همه جا را جستجو کردند تعدادی رااستنطاق کردند، اماخبری از ان گمشده نشد . دوباره یک لنگه کفش تنها در جای خود اویزان بود . بازهم مدتها گذشت و آب از آسیاب افتاد . در فکر بدست اوردن لنگه دیگر بود . به حضور خان بزرگ به خود جرات داد تا خواسته خود را به زبان آورد . در آن نیمروز که تعدادی جمع بودند وارد جمع دوستان در حضور بزرگترین مقام مجلس شد پس از غورت دادن اب دهان و متمر کز کردن قوای بدنی و کلامی چنین شروع به باز گشایی زبان همراه با ترس گفت ، البته پاره ای کلمات را با لفظ و قلم ادا کرد . خان بزرگ جانم به فدایت و تصدق نام و بارگاهت برم شایسته انهمه تعریف و تمجید ای بزرگ بزرگان ای صاحب همه ملک و مال بر ما منت نما و پس از کلی حرف تمجیدی خواسته خود را چنین بیان کرد. قربان بروم این لنگه کفش مدتها بی فایده بر این ستون سنگینی میکند و خاک میخورد بدرد هیچکس از جمله شما هم نمی خورد تصدقت ان را به من حقیر کوچک شما ببخش تا به پای یکی از نوکران شود و دعا گوی خیر مادام العمر شما شویم . سکوت در مجلس حاکم شد . کسی جرات حرف زدن در حضور بزرگان را نداشت همه منتظر جواب خان بزرگ خیره به راستی نگاه می کردند .کماکان خم کمر و نیم خیزدر برابر خان بزرگ ساکت بود. خان جواب داد فعلا سرم شلوغ است فردا بیا !با این ادای کلام روند مجلس عادی گشت و همه به کار خود و م و گفتگو پرداختند.کم کم میهمانی حاضر در مجلس رو به پایان بود همه متفرق و پی کار خود رفتند . راستی قند تو دلش اب میشد بنحوی در مسرت کامل بود تا فردا فرا رسد و لنگه دیگر کفش را به چنگ اورد . فردای ان روز یکه و تنها خارج از موعد مقرر اجازه ورود خواست. براستی، راستی که مدام بدون اجازه وارد سرای بزرگان میشد تعجب آور بود که این بار مودبانه اجازه بار یابی داشت .این بار شگرد دیگری بکار بست . بهر حال راستی در عین زیرکی،اما خان بزرگ از او بسی زیرک تر بود . او را به حضور پذیرفت و وارد خیمه با شکوه شد لنگه کفش داشت برق میزد معلوم بود تازه انرا تمیز و برق انداخته بودند . نیم نگاهی بر ان انداخت و سر را پایین انداخت نیم تعظیم در حضور خان بزرگ طبق وعده خدمت رسیدم برای ان لنگه کفش خاک خورده بی مصرف و آویزان .حال اینجا به مقام و مرتبه خان گران آمد و متوجه شد ان لنگه دیگر هم به احتمال قوی نزد خودش است . صدای یکی از خدمتکار های خود زد ان لنگه لعنتی را به او بده تا به کارش برسد .راستی لنگه را با اشتیاق و چهره شاد و همراه لبخندشادمانه گرفت و به سمت منزل رقصان و دوان روانه شد. انقدر ان را زیر و رو و برسی کرد و با ان حرف زد که بدر منزل رسید .ان دیگر لنگه را از ته خورجین در اورد و کنار هم گذاشت و به تماشا نشست . مرتب میگفت مید این ایتالی . سر انجام به آرزوی دست نیافتنی خود یعنی جفت کفش فاخر رسید . دلش میخواست در همه مجالس ان را بجای ملکی بپوشد. اما او اجازه نداشت در ملا عام پا کند . داستان لنگه قبلی مسئله سازشده بود . خان هم به افراد خود سپرد او را مدتی زیر نظر داشته باشند تا حقیقت روشن شود . روزی از روزها به قصد سفر به شهری دور دست را داشت . همیشه راستی همه جوانب قضیه را رعایت میکرد مبادا قضیه لو برود . جوانب احتیاط را رعایت میکرد . به شهر و دیار نا آشنا با گیوه مجلسی خود میرفت . از آن تاریخ به بعد ارسی های غنیمتی را با خود میبرد تا در سفر شهری با کفشهای عاریتی با تیپ خاص دلخواه خود قدم بزند و به زمین وزمان فخر فروشی کند . در هنگام باز گشت از یکی دو فرسنگی به تعویض پا پوش ها میپرداخت . تا هیچکدام از هم ولایتی ها متوجه جفت کفش نشوند .تا اینکه خبر چینان خبر اوردند که راستی به سمت شهر رفته است . تعدادی از افراد در مسیر برگشت کمین کردند تا مچ او را گرفته و سبب جرمش را ثابت کنند . دو روز طول کشید که مردان در کمین ماندند عصر گاهی با مادیان کهر در حال بازگشت دور تر از منازل مسی بر وی یورش بردند تا قبل از تعویض ملکی باارسی جریان دار ، او را دستگیر وبا همان تیپ و لباس تحت الحفظ سوار بر مادیان او را به حضور خان بردند . بدون خجالت از اسب به زیر امد و تعظیم کرد و همچنان با کفش خان بزرگ نو و مرتب بیحرکت در مقابل مهمانان ایستاد و در انتظار مجازات بسر میبرد . خان بر آشفت داد زد، چه به پا داری ؟او هم جواب داد مگر نمی بینید کفش است آقا، مال کیست؟ مال صحرا نورد از انجا که راستی فرد طنز گویی بود در همان حال بی پرده جواب خان را پی در پی داد .چرا حرمت محفل و مجلس ما را شکستی ای بی همه . چند بار بر او خروشید و توپید ولی هرگز دست رویش بلند نکرد .خود به خود آرام شد و پند و نصیحت بر او بارید . در حضور حاضران تو را می بخشم که بار آخرت باشد . از این انجام می دهی .شایستگی در بار ما نخواهی بود . برای همیشه از تو و خاندانت رویگردان خواهم بود . سر انجام به سبب رابطه فامیلی با پا در میانی بزرگان مجلس وی را بخشید . بیشتر از همیشه و همه در محافل حاضر بود . با پایان ماجرای کفش خان بزرگ او راحت در مجالس ان را می پوشید و پز میداد و دایم می گفت : Made in Italy شاد و سلامت باشید .



گیوه مناطق کرد نشین - سنندج


به نام خدا

با پوزش فراوان " خطاهای پیش امده خواسته و نا خواسته را نا دیده بگیرید !

هزار داستان : چوپان نمک نشناس - بر اساس واقعیت نگارش و تنظیم شده است 10-12- 1399



سرحد ییلاق ایل باصری در انتهای گلوگاه خرسی - ( دره - رودخانه -سوبتن )طایفه علی شاه قلی خانواده آقای باصری مراسم دو روزه میش برون ( پشم چینی )

چوپانی گله ی داشت فزون از شمار و در جوارش اربابی هم با گله بیشمار از قله و بلندیها بسوی دشت فرود می آمدند . بر حسب زمان ، نیازمند قاطی شدن هر دو گله فرا رسید آنهم برای آب و نمک . اتفاقا قبل از رسیدن به آبشخور و نمکگاه هردو گله در هم آمیختند .آنگاه وقت شوری قبل از شیرینی بود . برای شور شدن مذاق گله بیشمار در بهار ان روز با نمک ریخته شده بر سطوح سنگهای و صخره های تخت و صاف از کیسه چلواری سفید رنگ بر دوش ارباب کار کشته مشت مشت واریز می گردید تا هر حیوانی لیسی و سهمی بر گیرد و با لذت فرو فرستند و همراه نشخوار در هم امیخته و جرعه های اب از روی ان تا به چاقی و اندام انها کمک کنند . به اصطلاح خوش بوم شوند . روی تخته سنگهای گسترده و پهن مشت مشت از درون کیسه با خم شدن همی میریخت و بدنبال خود نگریست تا گله با هجوم خود به سمت صحرای نمکی نمک را بخورند و پس از ان اخرین لیس خود را کامل کنند و رد براق و نمدار بر صخره ها باقی بماند . کپه کپه نمک ها ، آنی تمام شد و با عطش بیش بسوی چاههای آب و چشمه با عجله دوان دوان بودند ،در میان گرد و غبار در حال جویدن بقایای نمک بین دندانهاها تا با اب ان را به شکم اندازند . تا مشت آخر بر سطوح سنگهای دماغه دامنه کوهستان در پراکندگی سنگها افکنده شد ،گله را نیز به پراکندگی زیاد کشانده بود . اما چوپان در انتهای گله تاره دست بکار شده بود .او هم نزد ارباب دیگر شغل چوپانی به دست گرفته بود .نقشه ای در سر داشت . تنها قوچ معروف قوی و پیچ دار شاخ همسایه نمک ریز خود را در لابلای درختان مهار کرد و داشت پشم های هنوز نچیده ان را از گرده و زیر شکم را به زور از پوست حیوان بحال دردناکی جدا میکرد .کاری بسیار دردمند و آزار دهنده و در عین حال سود جو یی. در مدت کوتاهی در رفت و برگشت تند و تیز دو دست توانمند خود بجز تیره کمر حیوان همه از پشم تهی شد . حیوان لوت از پشم را رها ساخت تا از دید ارباب و صاحب گله در میان دیگر گوسفندان محو و نا پدید شود پشمها را در بقچه خالی از نان پیچید و زیر بوته ی چالی پنهان کرد و چوب دستی را بر شانه افکند و بدنبال گله بسوی نمکگاه دوان دوان می آمد ارباب هم در حال مشت مشت نمک پاشان به پشت سر نگاهی انداخت و متوجه شد او لابلای درختان کوتاه قد و درختچه ها چند بار خم و راست میشود . اما تا این حد و اندازه به این فکر نبود که زنده زنده پشم را از پوست محبوب ترین قوچ گله اش جدا کنند. بدن نسبتا عریان حیوان از پشم تخم نفاق در گله پراکند و همه گوسفندان از او هراس داشتند و دوری و رمیده بودند . این حالت عجیب عکس العمل تمامی گله، فورا ارباب را به کنجکاوی سوی ان کشاند تا متوجه یک عمل بیرحمانه در حق گله و ان حیوان گردید . شاید بندرت اتفاقی ان چنانی در ایلات می افتاد که بطور زنده پشم حیوانی را با حالت دردناک از بدن جدا کنند . عمل کندن پشم گوسفند زنده درست مانند کندن پشم گوسفند مرده و حرام شده بسیار سخت و جدا نشدنی و با زور بازو انجام می گرفت . در سالهای خشکسالی و قحطی پشم گوسفندان مرده را از بدن جدا میکردند و در حالت معمول و عادی رسم روزگار و در مرام اهالی ایل نبود تا پشم گوسفند مرده ای یا زنده ای را از بدن جدا کنند . اندکی بعد در نیمه بهار گوسفندان را یکی یکی شسته و با ابزار ویژه ( دوکارد – قیچی ) براحتی پشم را میچیدند اما آن رسم سنتی و رایج در ایل بود وبا همکاری گروهی هر روزی به نوبت در تمام گله های منطقه پشم چینی داشتند . بهر حال فرد غریبه به چوپانی گرفته شده جدید، ابدا به عواقب کار نا صواب خود نیاندیشیده بود . ارباب با دیدن وضع ظاهری قوچ بر آشفت و هر چه درتوان داشت بر سر چوپان فریاد کشید . انقدر که صدایش گرفت و بر لب پشته چاه فوران آب بنشست و سر را میان دو دست گرفت و به حال قوچ خود اه و افسوس میخورد اندکی هم گریست . از این که فردی نابخرد با کندن پشم بدن قوچ ، همه گله را ترسانده و به پهلوها ی حیوان آسیب رسانده بود . او ابتدا انکار کرد اما ارباب زیرک انقدر پرسه زد تا بقچه تازه پیچیده مملو از پشم بین درختچه را جست و بر کول انداخت و به سوی چوپان امد و بنای ناله و نفرین و الفاظ مناسب عمل او بر زبان راند .ارباب عزیز با این عمل نا معمول چوپان با کمال بی رحمی و سود جویی بسی ناراحت شد و تنبیه و جریمه او را بر عهده ارباب و همسایگان وی واگذار کرد . رو به او کرد که ای نامرد روزگار ای کاش خود حیوان را میبردی و می فروختی و این کار را بر او روا نمی داشتی . به چه نیت این عمل درد ناک را برسر او آوردی . سر انجام چوپان زبان باز کرد و اظهار ندامت و به التماس مبادا به ارباب و دیگران بگویی! که کار و حرفه چوپانی را از دست خواهم داد . او خود هم سعی بر مخفی ماندن عمل خود داشت . اگر این خبر به ارباب خود برسد پوست از سرش جدا میکند و تنبیه و جریمه دارد و سرانجام طرد از خانواده و ایل و دربدری در انتظارش بود . اما به دلیل پیشگیری مجدد از روند کار خبر مهم دست به دست و به گوش همه رسید و از ماجرا با خبر گشتند . همه مردم ، نخست به سبب به زور کندن پشم و شکنجه حیوان و در قدم دوم ی نا متعارف چوپان با وساطت بزرگانی از همسایه ها از تنبیه و جریمه خود داری و او را از کار بر کنار کردند و هر گز اجازه ندادند در ایل بماند و او را برای همیشه از شغل چوپانی از ایل راندند .و آن خاطره نا پسند تا مدتها در جمعی از اهالی ایل بر سر زبانها بود و یکی دیگر تجربه گزینش چوپان به روابط چوپانی - اربابی اضافه گشت .شادمان باشید

مطالب تکمیلی :

معمولا افراد صاحب گله ایل برای انتخاب چوپان معیارهای ویژه خود را داشتند . یکی دو هفته ای بطور نا محسوس او را زیر نظر داشتند و اگر لیاقت چوپانی داشت انگاه او را بر می گزیدند . ضرب المثلی می گوید : ماه اگر یک شبه معلوم نشود دو یا سه شبه رخ می گشاید و معلوم میشود : برخی گفته میشود برای آزمون چوپانی شبانگاه چند سنگ ریزه در گیوه او می ریختند و فردا چاشتگاه به بهانه بازدید و شماره گیوه ان را برسی میکردند تا ببینند از ان چند سنگ ریزه عددی باقیست یا نه . اگر به هر دلیل ملکی بدون سنگ ریزه به پایش بود از چالش نخست جان در میبرد و این مراقبت و توجه ادامه داشت تا انتها موفق و یا از آزمون رد میشد عذرش را میخواستند چوپان هم کم کم تجربه می اموخت و خبره و کاری از اب در می امد برخی از ابتدای کار تا اخر عمر به شغل چوپانی نزد یک خانواده باقی بود و همانجا ازدواج و تشکیل خانواده میداد و تا اخر عمر به ارباب خود وفا دار می ماند . !خود دستور کار و روابط و قرداد شفاهی و مکتوب بین ارباب و چوپان دارای نکات جالب بود که اگر مجال یافتیم در جای دیگر از نحوه کار سخن به میان خواهیم آورد . داستان در عین سادگی دارای نکات مفید از گذشته و خاطرات ایل در بر دارد .






به نام خدا


هزار داستان :خدا حافظی ابدی ماه دختر ایل

1400/1/10

بهار بود و گل بود و شادی در همه ابعاد زندگی و طبیعت اطراف، طنین انداز بود صدای طبل دارکوب ها پیوسته بر تنه درختان بگوش میرسید . صدای چهچه بلبلان بی وقفه شنیده می شد . هوا بغایت با طراوت بود.در سیاه چادر تعدادی میهمان حضور داشتند . دیگهای ریز و درشت لبریز از شیر، مشکها پر ماست و اجاقها فروزان و پر فروغ بود. صدای خروشان نهرها و چشمه های بیشمار و پر آب در مسیر های باریک از سراسر دامنه های کوهستان بسوی پایین دست دشت در جریان بود. آغل ها بسته بود صدای کار و زندگی از دیگر چادر های همسایه بگوش میرسید . لب چشمه ها پوشیده از پونه وحشی و گلهای زرد و سرخ وحشی صورتی میزبان زنبورکهای گوناگون بود که با وز وز بال نشسته بر صفحه گل ها و چرخش در بالای فضای دلنشین جریان نهر ها ادامه داشت . بازی روزگار در جریان شکل گیری نوین و پر درد سر ساز بود . عقاب ها و شاهینها در اسمان آبی بدنبال هدف خود در حال چرخش دورانی بودند، مگر پرنده، خزنده و جانداری را به چنگ آورند . در یک گوشه از طبیعت زیبا ی هدیه بخش ،خانواده شین به تکاپو و تلاطم افتاده بودند . شین دختر دم بخت ایلی باز مانده از کار منزل در بستر بیماری ناگهانی افتاده بود . او در چهارمین سال پیا پی بعد از فقدان هم سن و سالان خود بود که داشت ایل و زندگی را برای همیشه ترک میکرد . دونفر از انها در اب رود غرق و ان دیگری هم به سبب بیماری مرموز و نا شناخته در گذشته بودند و هر سال وضع و حال ایل را دگرگون و ماتم زده کرده بودند .اگر این بار اتفاق نا گوار می افتاد علاوه بر کم شانسی ایل بلکه روند متوالی مرگ و میر دختران را باید به فال بد می گرفتند .امور کاشانه سیاه چادر تا حدی برای مدتی دست نخورده و عقب افتاده بود .لوازم چادر ،منزل مرتب و تمیز خانواده شین روی هم انباشته شده بود ( امور روزانه ). نه مشکی زده شده و نه دیگهای شیر جوشانده شده بود ،نه بوی تازه نان گرم و خوشمزه در فضا پیچیده بود. نا امیدی و ناراحتی بر تمام اعضا چیره و ضربه سخت نهایی را وارد کرده بود . نه صدای عندلیبی در جا جای جنگل می پیچید و نه دارکوبی و نه شانه به سری فعالیت خود را آغاز کرده بود . نه صدای کبکها در دشت و جنگل بگوش می رسید . همه به سکوت دایمی دعوت شده بودند . دیگر نغمه و آواز همراه با مشک زنی دختران ایل همجوار خانواده دارای بیمار برای مدتی متوقف شده بود . مضمون کوتاه اشعار و سروده های عمومی اقوام بیت کوتاه و زمزمه رقابت در کار منزل یا همان سیاه چادر در زمان مشک زدن بود . مشکی زدم سحر شد ***همه ایل بالا خبر شد ، سکوت خسته کننده بر بخشی از ایل حکمفرما شد . تنها صدای ناله دلخراش شین سکوت دشت و جنگل را می شکست . از پشت تپه های مجاور بگو مگو در گوش میپیچید .خانواده شین با دود، دودی و اسفند و کندر در فضای یکسره دلگیر چادر فراگیر شده بود .پیشتر ،همیشه شادی و هیاهو در چادر انها موج میزد . آفتاب آن روزها پر فروغتر و درخشانتر از همیشه به نظر نمی آمد . جمعیتی اندک به سوی منزل میزبان بیمار سخت با سکوت وارد می شدند . تعدادی زن و مرد از فامیل برای تسکین درد و ناراحتی با دارو های تجویزی خود آمد و شد داشتند . خبر بیماری و حال سخت شین همه را شوکه و نگران ساخته بود . شین از میر علی پدر، هم گلایه و هم حلالیت می طلبید . وضع جسمانی او روبه وخامت گذاشته بود . گاهی از شدت درد داد و فریاد براه انداخته بود. انواع و اقسام درمانهای محلی توصیه و رایج بود .هر فردی از ن و مردان ایل به فراخور علم و تجربه گذشته خود راه حل متفاوتی و تجویز دارو های محلی ارایه میکرد. اما هیچکدام موثر واقع نشد . درمانگران روش های سنتی را هر چه در اختیار داشتند بکار میبستند . ابدا مجال دسترسی به طبیب نبود .سردرد ناگهانی و درد تمام اندامها ،امانش را بریده بود .بدین ترتیب مهمانان بسیاری در قالب درمانگران فامیلی فضای درون چادر را اشغال کرده بود . درمان شین نا امیدانه ادامه داشت و بدون حصول نتیجه معالجه را کندتر کرده بود . هر فردی با توجه به سر آمدی در معالجه ، ترفند های خود را می آزمود. بیمار هم در تب و تاب و ناله میسوخت . ذره ذره اب شدن شین مقابل چشمان خانواده و فامیل همه را حیرت زده کرده بود . تا کنون چنین درد و درمانی را ایل به خود ندیده بود در اندک زمانی فشار همه جانبه درد نه تنها بیمار بلکه همه حاضرین را به تنگنا کشانده بود. امان از درد بی درمان داشت داغی تند و مهیب بر دل همه خط و نشان می کشید . درد آنگه اید مانندکوهی و رود از تن مانند مویی . این شعار همیشگی و تسکین دهنده تکراری درمانگران محلی بود که به آن عبارت دل خوش کرده بودند . اما اینبار درد نه قصد برون رفت داشت و نه نشانه بهبودی پیدا بود . سر انجام سحر گاه در کوتاهترین زمان از آغاز بستری جان شیرین شین به مانند پرنده ای دربند پر کشیدو گرمی و تب و برق دیده همه از تن و جان برفت . انوقت صدای شیون و زاری شعله ور شد . خبر در گذشت او مانند برق در تمام ایل در اندک زمانی پیچید . برخی نگران تن عزیزش و تعدادی ناراحت از غم سنگین بر خانواده ها و فامیل و تعداد اندکی هم دچار سر در گمی از بر پایی مراسم جشن عروسی پیش روی خود بودند . بهر حال برای احترام شین و خانواده همه جشنها و مراسم متوقف شد . همه برای ادای احترام و عرض تسلیت دسته و گروهی و انفرادی به چادر دست نخورده و تزیینات زیبای شین وارد و با غم و اندوه همدردی ، آنجا را ترک میکردند .در مدت یکماه تمام همسایه ها و فامیل از راههای دور و نزدیک به سرکشی و رفت و آمد خود، خانواده شین نازنین را تنها نمی گذاشتند . درد و غم بی پایان متحمل بر پدر ومادر و برادر و خواهران شین تا مدت یکسال سایه سنگینی بر زندگی آنها افکنده بود . آخرین سال جاری خانواده شین از درد و غصه در ایل سپری گشت .سالی را به سختی با فلاکت و همراه با خاطرات نیک و بد پشت سر گذاشتند . نبود شین برای خانواده و فامیل گران تر از هر قیمتی تمام شد .خانواده زمین گیر و طرح اسکان موقت را بدانها تحمیل کرد .چند سالی از آن واقعه دردناک بگذشت. درد جانگاه نبودن شین انگار همین دیروز بود کوبنده و کشنده زندگی انها را تحت تاثیر قرار داده بود .سر انجام پدر خانواده کم کم به بیماری دیگری زمین گیر و سر انجام منجر به خدا حافظی ابدی شد . چند سال دیگر زندگی به سختی و ناراحتی سپری شد که مادر خانواده نگین هم به جمع دیار رفتگان شتافت . جمع اعضای باقی مانده از خانواده چند نفری شین دیگر بزرگ شده بودند و یکایک تصمیم گیرنده بودند . در غیاب اعضای عزیز و سرپرستان یکا یک از دست رفته ،به زندگی پر خاطره و خوش از زمان کودکی و اینک تا بزرگسالی را بدون قرار داشتن ، زیر سایه پدر مادر ادامه دادند . مال و منال و گله و دارایی فراوانی بجا مانده بود ،اما اداره و سر پرستی املاک و دارایی ،مشکل بزرگ سر راه انها بود . سختی های کمر شکن و نا مرادی های و جور روزگار را بر تن و جان خود هم چنان بدوش می کشیدند . محبت دریغ شده خواهر پدر و مادر غم سهمگینی بر دل و افکار آنان وارد کرده بود .شادی و خاطرات خوب دوران کودکی گذشته را پاک فراموش کرده بودند. یاد آوری خاطرات فقط به دوران سختی و نا کامی ها و درد ورنج تنهایی ،خلاصه نمی شد، بلکه بدون همراهی اعضای خانواده ی بزرگ خود هم می اندیشیدند .تعدادی برای تشکیل زندگی نو از هم فاصله گرفتند و تعدادی هم چنان گرد همدیگر به تلاش برای ادامه زندگی و باز گشت به راحتی خیال در گذشته باور داشتند . زندگی همچنان ادامه دارد .شاد و سلامت باشید عزیزان




آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنیای از خوشمزه ها کسی که گریست fandoghiii جاهای خالی vps-poster ghabvichubi fakhtehprvn sadeghshaabani فیلم مگ smsreson2